پارت ششم افول ستاره
Hear the rumble...
Hear my voice...
Silent, I can't wait here silent...
Gotta make a change and make some noise..
-پسرم بايد بيشتر بخوری...ببين تمام بدنت اب رفته اون لپ های تپل و سُرخ سويی من كجا
رفته؟؟
کلافه قاشق سوپی رو كه مادرش سمت دهنش گرفته بود پس زد:
-مامان واقعا سير شدم بيشتر از اين ديگه نمی تونم بخورم!
زن با چشم هايی غمزده به چهره ی رنگ و رو رفته ی پسركش چشم دوخت...
برای اينكه جونگ كوک متوجه بغض پنهون تو سينه اش نشه باز با سماجت قاشق حاوی
سوپ رو سمت لب های پسرش نزديک برد:
-ببينم رو حرف مامان حرف ميزنی؟ زود باش بگو آ... بايد بدنت تقويت بشه با من بحث نكن
پسر بد!
با ابرو هايی كه حالا تو هم رفته بودن دهنش رو باز كرد و با حرص محتويات داخل قاشق رو
قورت داد.
ديگه داشت كلافه ميشد دلش می خواست برگرده خونه يا حداقل يكم راه بره اما اجازه ی
هيچ كدومشون رو نميدادن!
برای همين لج كرده بود و غذاش رو نمی خورد اما باز هم تو اين مورد شكست خورد...
اخمو قاشق رو از دست مادرش گرفت و داخل ظرف سوپ كرد...
-خودم بلدم بخورم خير سرم 20 سالمه...
قاشق پر رو داخل دهنش كرد و با چهره ای كه به شدت كيوت شده بود روش رو از مادرش
گرفت...
زن به سختی میتونست حلقه های اشكش رو كنترل كنه...
فكر از دست دادن تنها داراييش از ذهنش بيرون نمی رفت...
سمت جونگ كوک خم شد و با حركت يهويی تنش رو به آغوش كشيد...
بی توجه به چهره ی متعجب پسركش ، سرش رو روی قلبش گذاشت و محكم به خودش
فشرد:
-مامان فدات بشه پسركم...
بغضش رو به سختی قورت داد هرچند جونگ كوک می تونست حاله ی غم تو صدای مادرش
رو حس كنه...
قاشق رو داخل ظرف رها كرد و با گرفتن شونه های شكننده ی زن سعي كرد از خودش
جداش كنه اما موفق نشد!
زن با يكدندگی تن جونگ كوک رو گرفته بود...
با لحن آروم و ناراحتی گفت:
-بذار يكم صدای قلبت رو گوش كنم.
همين حرف كافی بود تا شونه های مادرش رو رها كنه.
ناراحت سرش رو پايين انداخت...
مسبب اين حال مادرش ، خودش بود...دوست نداشت اون رو انقدر غمگين ببينه...
دوست نداشت غصه بخوره و چشم هاش قشنگش اشكی بشن...
اما دست خودش نبود...
تو اين دنيا از همه ضعيف تر بود...از همون اول درد همراه هميشگيش بود و رو لبه ی باريک
پرتگاه مرگ قدم بر ميداشت...
فقط يك قدم كافی بود تا تو دره سقوط كنه.
تو اين راه هرچه قدر هم كه دست و پا زد ، تنها جواب هميشگيش شكست بود.
دوست نداشت مادر مهربونش با شنيدن صدای نامنظم قلب مريضش ناراحت تر بشه... برای
همين شونه هاش رو گرفت و با ضرب از خودش جدا كرد.
شايد خودخواهی بود اما بيشتر از اين نمی تونست ناراحتی مادرش رو تحمل كنه.
با لبخند عريضی تو چشم های اشكی زن خيره شد و به كاسه ی سوپ اشاره كرد:
-ميشه خودت بهم بدی؟ دلم می خواد از دست تو بخورم مامان.
زن در حالی كه فين فين می كرد بلند خنديد:
-چيشد پس؟ گفتی بزرگ شدی كه؟!
اخمو چينی به ابرو هاش داد:
-كاری نكن پشيمون شم ديگه !
زن خنده ی بلندی كرد و با عشق دستشو تو مو های لخت و مشكی رنگ پسرش فرو برد...
كمی بهمشون ريخت:
-خيلی خب غر نزن بچه ننه !
قاشق پر رو سمت جونگ کوک گرفت و درحالی كه به خوردن پسرش خيره بود شرمنده گفت:
-متاسفم كه مادر بدی بودم
نگاهش رو از چشم های درشت جونگ كوک دزديد و قاشق رو دوباره داخل سوپ فرو برد اما
قبل از اينكه بتونه سمت جونگ كوک برگرده مچ دستش گرفته شد.
متعجب به جونگ کوک كه جدی بهش خيره بود نگاه كرد:
-ديگه نمی خوام اينو ازت بشنوم مامان...تو بهترين زنی هستی كه تو زندگيم ديدم. اينكه از
اول اينطوری متولد شدم تقصير تو نيست پس نمی خوام خودتو مقصر بدونی !
مكثی كرد و آروم گفت:
-ناراحت ميشم...
قبل از اينكه چيز ديگه ای بين مادر و پسر گفته بشه صدای تقه در باعث شد هر دو
سكوت كنن...
Hear my voice...
Silent, I can't wait here silent...
Gotta make a change and make some noise..
-پسرم بايد بيشتر بخوری...ببين تمام بدنت اب رفته اون لپ های تپل و سُرخ سويی من كجا
رفته؟؟
کلافه قاشق سوپی رو كه مادرش سمت دهنش گرفته بود پس زد:
-مامان واقعا سير شدم بيشتر از اين ديگه نمی تونم بخورم!
زن با چشم هايی غمزده به چهره ی رنگ و رو رفته ی پسركش چشم دوخت...
برای اينكه جونگ كوک متوجه بغض پنهون تو سينه اش نشه باز با سماجت قاشق حاوی
سوپ رو سمت لب های پسرش نزديک برد:
-ببينم رو حرف مامان حرف ميزنی؟ زود باش بگو آ... بايد بدنت تقويت بشه با من بحث نكن
پسر بد!
با ابرو هايی كه حالا تو هم رفته بودن دهنش رو باز كرد و با حرص محتويات داخل قاشق رو
قورت داد.
ديگه داشت كلافه ميشد دلش می خواست برگرده خونه يا حداقل يكم راه بره اما اجازه ی
هيچ كدومشون رو نميدادن!
برای همين لج كرده بود و غذاش رو نمی خورد اما باز هم تو اين مورد شكست خورد...
اخمو قاشق رو از دست مادرش گرفت و داخل ظرف سوپ كرد...
-خودم بلدم بخورم خير سرم 20 سالمه...
قاشق پر رو داخل دهنش كرد و با چهره ای كه به شدت كيوت شده بود روش رو از مادرش
گرفت...
زن به سختی میتونست حلقه های اشكش رو كنترل كنه...
فكر از دست دادن تنها داراييش از ذهنش بيرون نمی رفت...
سمت جونگ كوک خم شد و با حركت يهويی تنش رو به آغوش كشيد...
بی توجه به چهره ی متعجب پسركش ، سرش رو روی قلبش گذاشت و محكم به خودش
فشرد:
-مامان فدات بشه پسركم...
بغضش رو به سختی قورت داد هرچند جونگ كوک می تونست حاله ی غم تو صدای مادرش
رو حس كنه...
قاشق رو داخل ظرف رها كرد و با گرفتن شونه های شكننده ی زن سعي كرد از خودش
جداش كنه اما موفق نشد!
زن با يكدندگی تن جونگ كوک رو گرفته بود...
با لحن آروم و ناراحتی گفت:
-بذار يكم صدای قلبت رو گوش كنم.
همين حرف كافی بود تا شونه های مادرش رو رها كنه.
ناراحت سرش رو پايين انداخت...
مسبب اين حال مادرش ، خودش بود...دوست نداشت اون رو انقدر غمگين ببينه...
دوست نداشت غصه بخوره و چشم هاش قشنگش اشكی بشن...
اما دست خودش نبود...
تو اين دنيا از همه ضعيف تر بود...از همون اول درد همراه هميشگيش بود و رو لبه ی باريک
پرتگاه مرگ قدم بر ميداشت...
فقط يك قدم كافی بود تا تو دره سقوط كنه.
تو اين راه هرچه قدر هم كه دست و پا زد ، تنها جواب هميشگيش شكست بود.
دوست نداشت مادر مهربونش با شنيدن صدای نامنظم قلب مريضش ناراحت تر بشه... برای
همين شونه هاش رو گرفت و با ضرب از خودش جدا كرد.
شايد خودخواهی بود اما بيشتر از اين نمی تونست ناراحتی مادرش رو تحمل كنه.
با لبخند عريضی تو چشم های اشكی زن خيره شد و به كاسه ی سوپ اشاره كرد:
-ميشه خودت بهم بدی؟ دلم می خواد از دست تو بخورم مامان.
زن در حالی كه فين فين می كرد بلند خنديد:
-چيشد پس؟ گفتی بزرگ شدی كه؟!
اخمو چينی به ابرو هاش داد:
-كاری نكن پشيمون شم ديگه !
زن خنده ی بلندی كرد و با عشق دستشو تو مو های لخت و مشكی رنگ پسرش فرو برد...
كمی بهمشون ريخت:
-خيلی خب غر نزن بچه ننه !
قاشق پر رو سمت جونگ کوک گرفت و درحالی كه به خوردن پسرش خيره بود شرمنده گفت:
-متاسفم كه مادر بدی بودم
نگاهش رو از چشم های درشت جونگ كوک دزديد و قاشق رو دوباره داخل سوپ فرو برد اما
قبل از اينكه بتونه سمت جونگ كوک برگرده مچ دستش گرفته شد.
متعجب به جونگ کوک كه جدی بهش خيره بود نگاه كرد:
-ديگه نمی خوام اينو ازت بشنوم مامان...تو بهترين زنی هستی كه تو زندگيم ديدم. اينكه از
اول اينطوری متولد شدم تقصير تو نيست پس نمی خوام خودتو مقصر بدونی !
مكثی كرد و آروم گفت:
-ناراحت ميشم...
قبل از اينكه چيز ديگه ای بين مادر و پسر گفته بشه صدای تقه در باعث شد هر دو
سكوت كنن...
۱۸.۲k
۱۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.