فیک moon river 💙🌧پارت⁴⁸
راوی « کوک متوجه شد یئون تب داره و از اونجایی که میدونست یوری خواب به چشماش نرفته از وون خواست یوری رو بیارن پیش یئون...نزدیک صبح بود و تصمیم گرفت بره بیرون قدم بزنه...یوری تب یئون رو پایین اورده بود و حالش بهتر شده بود...بعد از اینکه مطمئن باشه یئون خوابیده ارتش رو آماده کرد و به آخرین نبرد سرنوشت سازش رفت...دیگه نمیتونست شکست بخوره چون دو تا فرشته داشت که به وجود اون نیاز داشتن...آنچنان با رشادت شمشیر به دست گرفت و مبارزه کرد که همه سربازان دشمن با شنیدن اسمش پا به فرار میزاشتن و نتیجه جنگ پیروزی بی چون و چرای کوک بود....
یئون « وقتی بهوش اومدم کوک رفته بود میدان جنگ و مادرم با نگرانی دستمال خیسی رو روی پیشونیم میزاشت...مامان
یوری « یئون...بیدار شدی؟ حالت چطوره؟
یئون « خوبم..شما از دیشب بالای سرم بودید...ببخشید که باعث نگرانی تون شدم...
یوری « اینو نگو ملکه ی قوی من....وجود تو باعث شد امپراطور قوی تر به میدان جنگ برن و مطمئن باش این نبرد رو پیروز میشن...
یونگی « جنگ رو بردیم...اونم از کمترین تلفات...جاسوس ها دستگیر شدن و دیگه تا چندین سال کسی فکر حمله به کشور رو نداشت..کائنات هدیه این پیروزی رو زودتر به امپراطور داده بود و اون هدیه فرزندی بود که یئون اونو باردار بود...با رسیدن به اردوگاه امپراطور با هیجان و خوشحالی وارد به سمت چادرشون رفتن
یوری « با شنیدن سر و صدای بیرون متوجه شدم امپراطور تشریف اوردن و الان به دیدن یئون میان وسایلم رو جمع کردم و وقتی از چادر خارج شدم امپراطور رو دیدم...سرورم...خوش اومدید
کوک « ممنونم بانو مین یئون چطوره؟
یوری « هم حال خودش و هم فرزندتون خوبه...داره استراحت میکنه
کوک « ممنون بانو مین...
یوری « بعد از گفتن این جمله لبخند خرگوشی معروفشون رو زدن و بی طاقت به دیدن یئون رفتن...و این یعنی جنگ رو ما بردیم
یونگی « یوری
یوری « یونگییی
یونگی « خسته نباشی...یئون چطوره؟
یوری « خدمتتون عرض شود که هم دخترتون هم نوه عزیزتون سالمن...تبریک میگم پدربزرگ یونگی
یونگی « یاعععع من برای پدر بزرگ شدن زیادی جوونم
یوری « کاماننننـ....خیلی خب پسر جوون جنتلمن این سطل آبو بگیر دستم درد گرفت
یونگی « تیکه ننداز کیتین
یئون « دارویی که مادرم اماده کرده بود رو خوردم و از شدت تلخی دارو چهره ام در هم شد...نمیدونم چرا یهو مادرم گذاشت رفت...نکنه اذیتش کردم؟ توی این فکرا بودم که پرده ورودی چادر کنار رفت و مرد رویاهام نمایان شد..کوککککک..
کوک « با ورودم به چادر یئون عین بچه ها ذوق کرد و پرید بغلم...آییی آیی...دختر بارداری ها...
یئون « خب چیکار کنم دلم براتون تنگ شده
یئون « وقتی بهوش اومدم کوک رفته بود میدان جنگ و مادرم با نگرانی دستمال خیسی رو روی پیشونیم میزاشت...مامان
یوری « یئون...بیدار شدی؟ حالت چطوره؟
یئون « خوبم..شما از دیشب بالای سرم بودید...ببخشید که باعث نگرانی تون شدم...
یوری « اینو نگو ملکه ی قوی من....وجود تو باعث شد امپراطور قوی تر به میدان جنگ برن و مطمئن باش این نبرد رو پیروز میشن...
یونگی « جنگ رو بردیم...اونم از کمترین تلفات...جاسوس ها دستگیر شدن و دیگه تا چندین سال کسی فکر حمله به کشور رو نداشت..کائنات هدیه این پیروزی رو زودتر به امپراطور داده بود و اون هدیه فرزندی بود که یئون اونو باردار بود...با رسیدن به اردوگاه امپراطور با هیجان و خوشحالی وارد به سمت چادرشون رفتن
یوری « با شنیدن سر و صدای بیرون متوجه شدم امپراطور تشریف اوردن و الان به دیدن یئون میان وسایلم رو جمع کردم و وقتی از چادر خارج شدم امپراطور رو دیدم...سرورم...خوش اومدید
کوک « ممنونم بانو مین یئون چطوره؟
یوری « هم حال خودش و هم فرزندتون خوبه...داره استراحت میکنه
کوک « ممنون بانو مین...
یوری « بعد از گفتن این جمله لبخند خرگوشی معروفشون رو زدن و بی طاقت به دیدن یئون رفتن...و این یعنی جنگ رو ما بردیم
یونگی « یوری
یوری « یونگییی
یونگی « خسته نباشی...یئون چطوره؟
یوری « خدمتتون عرض شود که هم دخترتون هم نوه عزیزتون سالمن...تبریک میگم پدربزرگ یونگی
یونگی « یاعععع من برای پدر بزرگ شدن زیادی جوونم
یوری « کاماننننـ....خیلی خب پسر جوون جنتلمن این سطل آبو بگیر دستم درد گرفت
یونگی « تیکه ننداز کیتین
یئون « دارویی که مادرم اماده کرده بود رو خوردم و از شدت تلخی دارو چهره ام در هم شد...نمیدونم چرا یهو مادرم گذاشت رفت...نکنه اذیتش کردم؟ توی این فکرا بودم که پرده ورودی چادر کنار رفت و مرد رویاهام نمایان شد..کوککککک..
کوک « با ورودم به چادر یئون عین بچه ها ذوق کرد و پرید بغلم...آییی آیی...دختر بارداری ها...
یئون « خب چیکار کنم دلم براتون تنگ شده
۵۵.۴k
۱۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.