My king
Part19
پس چشاتو ببند، بدون فکر کردن به چیزی، به ندای قلبت گوش بده حرف زدن با برادرم، سبکم کرده بود..تصمیمم رو گرفتم..من،
برای عالیجناب، میشم یکی مثل مادرشون و کمکش میکنم تا بشه همون پادشاهی که مادرش، آرزوش بود...
⚜چهار ماه بعد⚜
در تمام این چهار ماه، عین یه همسر، در کنار پادشاه بودم. کمکش کردم که از شخصیت ساختگی خودش دور بشه و خود واقعیش رو نشون بده. دوست دارم، مردم کشورش، عاشقش باشن و حاضر باشن،
جونشون رو، براش فدا کنن. البته که همه این تلاش های من، فقط تاثیر کمی روی پادشاه داشته ولی خب حداقل از هیچی
بهتره. منم تا رسیدن به هدفم، دست از تلاش برنمیدارم...!
امروز از صبح، بعد گرفتن اجازه عالیجناب،همراه جین اوپا و
بانو هان، با لباس مبدل، کل شهر رو گشتیم و حسابی، خوش گذروندیم...
خوشحال از اتفاقات امروز، برای خواب، وارد اتاقمون شدم که با دیدن یونگی، جا خوردم...همیشه شبا، دیر تر از من به اتاق
میاد .خب من هنوز نتونستم بهش بگم که چه احساسی بهش دارم، برای همینم، شبا بازم تلاش میکنم تا قبل اومدنش،
بخوابم...لبخند پر استرسی زدم و کنارش نشستم.
کتاب تو دستش رو ورق زد و گفت..
یونگی :بنظر خوشحال میای ملکه ی من...
مشغول باز کردن گیره های موهام شدم...
ا/ت :بله سرورم..امروز به لطف شما، تونستم بعد مدت ها، کلی تفریح کنم...واقعا ازتون ممنونم...
یونگی :ازین به بعد، نیازی به اجازه گرفتن نداری، هر وقت بخوای، میتونی بری بیرون از قصر ، ولی باید قول بدی که
محافظات رو، با خودت ببری...
ا/ت :چشم عالیجناب...
لبخندی تحویلم داد و به ادامه مطالعش پرداخت.
وای خدای من ...برای اولین بار بعد این همه مدت ...لبخند زد ......واای من غششش...!
چقدر میخنده بامزه میشه ...ای کاش میشد بهش بگم که با لبخند بامزه میشه ولی گفتنش مساوی میشه با اعدامم ....
هووف !
يونگی :ملکه؟ !مشکلی پیش اومده؟!...
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
پس چشاتو ببند، بدون فکر کردن به چیزی، به ندای قلبت گوش بده حرف زدن با برادرم، سبکم کرده بود..تصمیمم رو گرفتم..من،
برای عالیجناب، میشم یکی مثل مادرشون و کمکش میکنم تا بشه همون پادشاهی که مادرش، آرزوش بود...
⚜چهار ماه بعد⚜
در تمام این چهار ماه، عین یه همسر، در کنار پادشاه بودم. کمکش کردم که از شخصیت ساختگی خودش دور بشه و خود واقعیش رو نشون بده. دوست دارم، مردم کشورش، عاشقش باشن و حاضر باشن،
جونشون رو، براش فدا کنن. البته که همه این تلاش های من، فقط تاثیر کمی روی پادشاه داشته ولی خب حداقل از هیچی
بهتره. منم تا رسیدن به هدفم، دست از تلاش برنمیدارم...!
امروز از صبح، بعد گرفتن اجازه عالیجناب،همراه جین اوپا و
بانو هان، با لباس مبدل، کل شهر رو گشتیم و حسابی، خوش گذروندیم...
خوشحال از اتفاقات امروز، برای خواب، وارد اتاقمون شدم که با دیدن یونگی، جا خوردم...همیشه شبا، دیر تر از من به اتاق
میاد .خب من هنوز نتونستم بهش بگم که چه احساسی بهش دارم، برای همینم، شبا بازم تلاش میکنم تا قبل اومدنش،
بخوابم...لبخند پر استرسی زدم و کنارش نشستم.
کتاب تو دستش رو ورق زد و گفت..
یونگی :بنظر خوشحال میای ملکه ی من...
مشغول باز کردن گیره های موهام شدم...
ا/ت :بله سرورم..امروز به لطف شما، تونستم بعد مدت ها، کلی تفریح کنم...واقعا ازتون ممنونم...
یونگی :ازین به بعد، نیازی به اجازه گرفتن نداری، هر وقت بخوای، میتونی بری بیرون از قصر ، ولی باید قول بدی که
محافظات رو، با خودت ببری...
ا/ت :چشم عالیجناب...
لبخندی تحویلم داد و به ادامه مطالعش پرداخت.
وای خدای من ...برای اولین بار بعد این همه مدت ...لبخند زد ......واای من غششش...!
چقدر میخنده بامزه میشه ...ای کاش میشد بهش بگم که با لبخند بامزه میشه ولی گفتنش مساوی میشه با اعدامم ....
هووف !
يونگی :ملکه؟ !مشکلی پیش اومده؟!...
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۴۵.۳k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.