فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۵۵
از زبان آنا
هی به ا/ت زنگ زدم جواب نداد نکنه بلایی سر خودش آورده..فوری یه پالتو پوشیدم و رفتم سمته عمارت ا/ت هی در زدم زنگ زدم اما باز نکرد نگهبان رو صدا کردم و نگران گفتم: توروخدا در رو باز کنید
نگهبان که نگرانی منو دید قفل در رو هر طور که شد شکوند همین که وارد سالن اصلی شدم جسم ظریف و عرق کرده ا/ت رو بیهوش روی مبل دیدم
رفتم سمتش سرش رو گذاشتم روی پام زدم به صورتش و گفتم : ا/ت جونم بیدار شو خواهش میکنم
بلند داد زدم و با گریه گفتم : نگهبان به آمبولانس زنگ بزن زود باش
از زبان ا/ت
پرده سیاه چشمام کنار رفت و چشمای بی صاحبم رو باز کردم..من چرا زندم هنوز انگار خدا هم قصد ندارم منو به آرامش برسونه نه ؟؟
اکسیژن رو دهنم بود حتماً تو بیمارستان هستم دستام می سوختن ایشش حتماً اینقدر سوزن کردن تو دستام سرم رو یکم چرخوندم که آنا تهیونگ رو دیدم آنا چشماش پف کرده بود گریه کرده.
تا متوجه من شد سریع دستم رو گرفت و گفت : ا/ت منو میبینی حالت خوبه ؟
اکسیژن رو برداشتم خواستم حرف بزنم که دوباره نفسم برید و آنا اکسیژن رو گذاشت روی دهنم و گفت : هششش آروم باش
تهیونگ گفت : خیلی ترسوندیمون خانم کوچولو با دکترت هم حرف زدم که گفت یه هفته ای باید تو همین جا باشی تحت نظر
چشمام رو باز و بسته کردم به نشانه بله .
خیلی بی حال بودم
گوشی تهیونگ زنگ خورد برش داشت و گفت : بله جونگ کوک
کوک بود وقتی اسمش رو شنیدم بغض کردم
نمیدونم چی گفت جونگ کوک که تهیونگ گفت : حالش بهتره
آنا به تهیونگ اشاره کرد که بره بیرون
تهیونگ رفت آنا پالتوش رو گذاشت روی صندلی و نشست کنارم و گفت : بخاطر اون این بلا رو سره خودت آوردی ها ؟
با چشمای اشکی گفتم : اونیی من میگم ازش متنفرم ولی...
گریه هایی که نفسم رو می گرفت بازم شروع شد
آنا گفت : یه چیزی بگم گل بده دیگه گریه نمیکنی
گفتم : نه نمیکنم
گفت : خب جونگ کوک قراره امشب بره
بره اینقدر زود اینقدر ازم بدش میاد ؟
هی به ا/ت زنگ زدم جواب نداد نکنه بلایی سر خودش آورده..فوری یه پالتو پوشیدم و رفتم سمته عمارت ا/ت هی در زدم زنگ زدم اما باز نکرد نگهبان رو صدا کردم و نگران گفتم: توروخدا در رو باز کنید
نگهبان که نگرانی منو دید قفل در رو هر طور که شد شکوند همین که وارد سالن اصلی شدم جسم ظریف و عرق کرده ا/ت رو بیهوش روی مبل دیدم
رفتم سمتش سرش رو گذاشتم روی پام زدم به صورتش و گفتم : ا/ت جونم بیدار شو خواهش میکنم
بلند داد زدم و با گریه گفتم : نگهبان به آمبولانس زنگ بزن زود باش
از زبان ا/ت
پرده سیاه چشمام کنار رفت و چشمای بی صاحبم رو باز کردم..من چرا زندم هنوز انگار خدا هم قصد ندارم منو به آرامش برسونه نه ؟؟
اکسیژن رو دهنم بود حتماً تو بیمارستان هستم دستام می سوختن ایشش حتماً اینقدر سوزن کردن تو دستام سرم رو یکم چرخوندم که آنا تهیونگ رو دیدم آنا چشماش پف کرده بود گریه کرده.
تا متوجه من شد سریع دستم رو گرفت و گفت : ا/ت منو میبینی حالت خوبه ؟
اکسیژن رو برداشتم خواستم حرف بزنم که دوباره نفسم برید و آنا اکسیژن رو گذاشت روی دهنم و گفت : هششش آروم باش
تهیونگ گفت : خیلی ترسوندیمون خانم کوچولو با دکترت هم حرف زدم که گفت یه هفته ای باید تو همین جا باشی تحت نظر
چشمام رو باز و بسته کردم به نشانه بله .
خیلی بی حال بودم
گوشی تهیونگ زنگ خورد برش داشت و گفت : بله جونگ کوک
کوک بود وقتی اسمش رو شنیدم بغض کردم
نمیدونم چی گفت جونگ کوک که تهیونگ گفت : حالش بهتره
آنا به تهیونگ اشاره کرد که بره بیرون
تهیونگ رفت آنا پالتوش رو گذاشت روی صندلی و نشست کنارم و گفت : بخاطر اون این بلا رو سره خودت آوردی ها ؟
با چشمای اشکی گفتم : اونیی من میگم ازش متنفرم ولی...
گریه هایی که نفسم رو می گرفت بازم شروع شد
آنا گفت : یه چیزی بگم گل بده دیگه گریه نمیکنی
گفتم : نه نمیکنم
گفت : خب جونگ کوک قراره امشب بره
بره اینقدر زود اینقدر ازم بدش میاد ؟
۱۵۲.۵k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.