پارت 9
《با اون تونستم 》
《پارت ۹》
فردا که بیدار شدم سردرد عجیبی داشتم.خیلی طاقت فرسا بود.بعد از نگاه کردن به ساعت رفتم یه دوش گرفتم و صبحونه خوردم و حاضر منتظر جانگ سوک رو کاناپه نشستم که بعد از گذشت چند دقه رسید و رفتم سوار ماشین شدم.
[جانگ سوک &]
&چطوری؟
-خوبم.تو چطوری بد اخلاق؟
&بد اخلاق؟
-ارع
&واسه چی؟
-خیلی بی انرژی حالمو پرسیدی...
&آها[خنده] فکرم درگیره.
-درگیر چی؟
&ول کن.زیاده ولی مهمترینش!
-خب چیه؟
&بابات.امروز میاد یه سر شرکت روند کارا رو ببینه.
-خب بیاد!ما که امادهایم.
&درسته.
-خب بعدی؟
&چی بعدی؟
-مسئله بعدی.اونو بگو.
&آها.نه چیز مهمی نیس.برات جالب نیست.نمیخواد بدونی.
-خیلی نامردی.منو تو از هم چیز پنهونم داشتیم ارع؟دارم برات[حرص]
&باشه بابا حالت جوش نزن.میگم
-آها.همینه.حالا شد.
&دیشب تو مراسم
-خخخخخخب..
&یه زنی رو اونجا دیدم.
-خخخخخخخخب..
&و میدونی حس کردم تایپ ایده آلمه و ازش خوشم اومده.
-جدا؟؟؟؟
&ارع.
-حالا کی هس این دختر بدبخت؟
&بدبخت؟؟؟چرا؟
-چون گیر تو افتاده.نپیچون.
&[خنده]نامرد بعدا میگم بزار سرمون خلوت شه.
-نع همین الان.
و بعدش همه چیو برام تعریف کرد.فهمیدم دختر یه برنامه ریز و مراسم رو به اون سپرده بودن از حالت های جانگ وقتی داشت دختره رو توصیفش میکرد معلوم بود یه عشق واقعیه.وقتی راجبش حرف میزد دلم خواست کاش منم یه معشوقی مثل جانگ داشتم.اون واقعا آدم فوق العاده ایه امیدوارم هیچ وقت اذیت نشه.
همینطور تو راه کلی حرف زدیم تا رسیدیم شرکت.امروز خیلی کار ریخته بود سرمون و دقیقا روزی که شلوغیم بابا داره میاد.
یه یکی دو ساعت بعد از ما بابا اومد و ازش استقبال گرمی کردیم.من و جانگ و بابا راجب کارا حرف زدیم تا اینکه جانگ رفت.مدام از اون کیم تهیونگ پرسید و منم سرسری جواب میدادم تا بیخیال شه ولی از قرار ملاقاتو این چیزا هیچی نگفتم.
بعد از رفتم بابا بقیه کارا رو انجام دیدم که چشمم خورد به ساعت.اووووه ساعت ۶ و ۳۲ دقه بود.من باید قبل ۷ خونه می بودم.سریع وسایلم رو جمع کردم و بدو بدو رفتم ماشین رو از راننده بگیرم.دیگه خودم با همه جا آشنا شده بودم پس نیازی به راننده نبود.
با سرعت نور حرکت کردم و ۶ و ۵۸ دقیقه جلو در خونه بودم.باید سر برم داخل تا قبل از اینکه خدمتکارا برن و درست به موقع رسیدم تو عمارت.
[خدمتکار &]
-دونگ سو[سر خدمتکار] اگر میشه امشب یه چند دقه دیر تر برید یه مهمون دارم که باید ازش پذیرایی شه
&چشم خانم.
بعد تموم شدن حرفم خواستم برم لباسم رو فوری عوض کنم که زنگ در خورد.دونگ سو خواس در رو باز کنه که گفتم خودم وا می کنم.
در رو که باز کردم باهاش مواجه شدم.کیم تهیونگ.با همون چشما،با همون نگاه.دستم رو برای خوشامدگویی طرفش دراز کردم.
《پارت ۹》
فردا که بیدار شدم سردرد عجیبی داشتم.خیلی طاقت فرسا بود.بعد از نگاه کردن به ساعت رفتم یه دوش گرفتم و صبحونه خوردم و حاضر منتظر جانگ سوک رو کاناپه نشستم که بعد از گذشت چند دقه رسید و رفتم سوار ماشین شدم.
[جانگ سوک &]
&چطوری؟
-خوبم.تو چطوری بد اخلاق؟
&بد اخلاق؟
-ارع
&واسه چی؟
-خیلی بی انرژی حالمو پرسیدی...
&آها[خنده] فکرم درگیره.
-درگیر چی؟
&ول کن.زیاده ولی مهمترینش!
-خب چیه؟
&بابات.امروز میاد یه سر شرکت روند کارا رو ببینه.
-خب بیاد!ما که امادهایم.
&درسته.
-خب بعدی؟
&چی بعدی؟
-مسئله بعدی.اونو بگو.
&آها.نه چیز مهمی نیس.برات جالب نیست.نمیخواد بدونی.
-خیلی نامردی.منو تو از هم چیز پنهونم داشتیم ارع؟دارم برات[حرص]
&باشه بابا حالت جوش نزن.میگم
-آها.همینه.حالا شد.
&دیشب تو مراسم
-خخخخخخب..
&یه زنی رو اونجا دیدم.
-خخخخخخخخب..
&و میدونی حس کردم تایپ ایده آلمه و ازش خوشم اومده.
-جدا؟؟؟؟
&ارع.
-حالا کی هس این دختر بدبخت؟
&بدبخت؟؟؟چرا؟
-چون گیر تو افتاده.نپیچون.
&[خنده]نامرد بعدا میگم بزار سرمون خلوت شه.
-نع همین الان.
و بعدش همه چیو برام تعریف کرد.فهمیدم دختر یه برنامه ریز و مراسم رو به اون سپرده بودن از حالت های جانگ وقتی داشت دختره رو توصیفش میکرد معلوم بود یه عشق واقعیه.وقتی راجبش حرف میزد دلم خواست کاش منم یه معشوقی مثل جانگ داشتم.اون واقعا آدم فوق العاده ایه امیدوارم هیچ وقت اذیت نشه.
همینطور تو راه کلی حرف زدیم تا رسیدیم شرکت.امروز خیلی کار ریخته بود سرمون و دقیقا روزی که شلوغیم بابا داره میاد.
یه یکی دو ساعت بعد از ما بابا اومد و ازش استقبال گرمی کردیم.من و جانگ و بابا راجب کارا حرف زدیم تا اینکه جانگ رفت.مدام از اون کیم تهیونگ پرسید و منم سرسری جواب میدادم تا بیخیال شه ولی از قرار ملاقاتو این چیزا هیچی نگفتم.
بعد از رفتم بابا بقیه کارا رو انجام دیدم که چشمم خورد به ساعت.اووووه ساعت ۶ و ۳۲ دقه بود.من باید قبل ۷ خونه می بودم.سریع وسایلم رو جمع کردم و بدو بدو رفتم ماشین رو از راننده بگیرم.دیگه خودم با همه جا آشنا شده بودم پس نیازی به راننده نبود.
با سرعت نور حرکت کردم و ۶ و ۵۸ دقیقه جلو در خونه بودم.باید سر برم داخل تا قبل از اینکه خدمتکارا برن و درست به موقع رسیدم تو عمارت.
[خدمتکار &]
-دونگ سو[سر خدمتکار] اگر میشه امشب یه چند دقه دیر تر برید یه مهمون دارم که باید ازش پذیرایی شه
&چشم خانم.
بعد تموم شدن حرفم خواستم برم لباسم رو فوری عوض کنم که زنگ در خورد.دونگ سو خواس در رو باز کنه که گفتم خودم وا می کنم.
در رو که باز کردم باهاش مواجه شدم.کیم تهیونگ.با همون چشما،با همون نگاه.دستم رو برای خوشامدگویی طرفش دراز کردم.
۲.۸k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.