تکپارتی(درخواستی)P1
#تک_پارتی #تکپارتی
#درخواستی
#بومگیو
علامت ا.ت÷ علامت بومگیو=
درو اتاقو نیمه باز کرده و به بومگیو که سرش گرم کار بود و همچنان نیز داشت با تلفنش حرف میزد نگاهی انداختی لبخند کوتاهی زده و وارد اتاق شدی..
به سمت تخت رفته و قهوه ای که براش آماده کرده بودیو رو میز بغلی تخت گذاشتی..دلت میخواست پیشش بمونی ولی از طرف دیگه هم نمیخواستی مزاحم کارش بشی پس برگشتی و خواستی بری ولی گرفته شدن مچت توسط دست بومگیو متوقف شدی برگشتی سمتش که گوشیو از گوشش فاصله داد و بهت با تحویل دادن لبخند خوشگلش گفت
=مرسی کوچولوم:)
خنده پر رنگی تحویلش داده و بدون گفتن حرفی از اتاق بیرون رفتی..
وارد آشپزخونه شده و مشغول آشپزی شدی جوری که اصلا متوجه گذشت زمان نشدی..
ولی مدتی گذشت و با فکر اینکه دیگه باید بومگیو رو از کار متوقف کنی از آشپزخونه خروج و به طبقه بالا اتاق مشترکتون رفتی..با رسیدنت درو باز کرده و وارد اتاق شدی
هنوز سرش گرم لپتاب بود با خنده تکیتو به در داده و با پچه کردن صدات لب زدی
÷خدای من ای چوچولو(کوچولو) و گوگولی ماله کیه؟
بدون اینکه نگاهشو بهت بده خنده ای تحویلت داد..
=مال خوده خودت!
خندیدی و چند قدم به تخت نزدیکتر شدی..
÷عشقم میدونی تو یه آثار هنری هستی که نمیتونم از نگاه بهش سیر بشم؟؟
دوباره خندید ولی اینبار نگاهشو بهت داد و گفت:اینقد قشنگ حرف نزن میخورمت ها!*دوباره نگاهشو به لپتاب دوخت*
که اینبار نزدیکتر رفته و رو تخت،کنارش جای گرفته و دوباره لب زدی..
÷چشات..گوشات..بینیت و مخصوصا لبات انگار چندین سال ها توسط خدا طراحی شدن:)
=آفرین دختر..*در لپتابو بست*تونستی دیونم کنی!*لپتابو رو میز کنار تخت گذاشت و با یه حرکت تورو رو تخت خوابوند و خودش هم دقیقا کنارت با فاصله خیلی کمی دراز کشید یه دستشو رو کمرت گذاشت و یه دستشو تکیه گاه سرش برای دیدن صورتت گذاشت..
=بگو ببینم..دلت برام تنگ شده،مگه نه؟!
خندیدی و چشاتو به چشاش دادی..
#درخواستی
#بومگیو
علامت ا.ت÷ علامت بومگیو=
درو اتاقو نیمه باز کرده و به بومگیو که سرش گرم کار بود و همچنان نیز داشت با تلفنش حرف میزد نگاهی انداختی لبخند کوتاهی زده و وارد اتاق شدی..
به سمت تخت رفته و قهوه ای که براش آماده کرده بودیو رو میز بغلی تخت گذاشتی..دلت میخواست پیشش بمونی ولی از طرف دیگه هم نمیخواستی مزاحم کارش بشی پس برگشتی و خواستی بری ولی گرفته شدن مچت توسط دست بومگیو متوقف شدی برگشتی سمتش که گوشیو از گوشش فاصله داد و بهت با تحویل دادن لبخند خوشگلش گفت
=مرسی کوچولوم:)
خنده پر رنگی تحویلش داده و بدون گفتن حرفی از اتاق بیرون رفتی..
وارد آشپزخونه شده و مشغول آشپزی شدی جوری که اصلا متوجه گذشت زمان نشدی..
ولی مدتی گذشت و با فکر اینکه دیگه باید بومگیو رو از کار متوقف کنی از آشپزخونه خروج و به طبقه بالا اتاق مشترکتون رفتی..با رسیدنت درو باز کرده و وارد اتاق شدی
هنوز سرش گرم لپتاب بود با خنده تکیتو به در داده و با پچه کردن صدات لب زدی
÷خدای من ای چوچولو(کوچولو) و گوگولی ماله کیه؟
بدون اینکه نگاهشو بهت بده خنده ای تحویلت داد..
=مال خوده خودت!
خندیدی و چند قدم به تخت نزدیکتر شدی..
÷عشقم میدونی تو یه آثار هنری هستی که نمیتونم از نگاه بهش سیر بشم؟؟
دوباره خندید ولی اینبار نگاهشو بهت داد و گفت:اینقد قشنگ حرف نزن میخورمت ها!*دوباره نگاهشو به لپتاب دوخت*
که اینبار نزدیکتر رفته و رو تخت،کنارش جای گرفته و دوباره لب زدی..
÷چشات..گوشات..بینیت و مخصوصا لبات انگار چندین سال ها توسط خدا طراحی شدن:)
=آفرین دختر..*در لپتابو بست*تونستی دیونم کنی!*لپتابو رو میز کنار تخت گذاشت و با یه حرکت تورو رو تخت خوابوند و خودش هم دقیقا کنارت با فاصله خیلی کمی دراز کشید یه دستشو رو کمرت گذاشت و یه دستشو تکیه گاه سرش برای دیدن صورتت گذاشت..
=بگو ببینم..دلت برام تنگ شده،مگه نه؟!
خندیدی و چشاتو به چشاش دادی..
۲۳.۴k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.