I wanna be a dad🧸💙 p¹³
هانول ترسیده به مامانش نگاه کرد و هایون با لبخند دستای گرمش رو روی دستای یخ زده هانول گذاشت و آروم بش گفت..
هایون « نترس...جن که نیست....داداشته!
و بعد از روی کاناپه بلند شد و به سمت راهرو رفت و هانول هم خیلی آروم بلند شد و کمی دور تر از راهرو، توی اتاق پذیرایی ایستاد... صدای صحبتاشون میومد.
هایون « هاجونا...یه مهمون ویژه داریم...نمیدونم بتونی بشناسیش یانه؟
هاجون « کیه؟...
همونطور که پسر با هیجان و مادرش با لبخند به سمت هانول نزدیک میشدند.، هانول اشکای بیشتری توی چشماش جمع میشد تا اینکه هایون و هاجون به سالن اصلی رسیدند و هاجون سرش رو که به سمت مادرش بود به جلو چرخوند...شاید در نگاه اول نشه شناخت و هردو تغییر زیادی کرده باشن ولی با یکم دقت هردو میفهمیدند که دوقلوی هم دیگهن!
هانول لبخند تلخی زد و اولین قطره اشکش روی گونش ریخت
هانول « سلام...هاجون!
هاجون همونطور با بهت بهش نگاه میکرد...
هاجون « ما..مامان این..این..
هایون « درسته پسرم...این چا هانول، خواهر دوقلوته!
هانول همونطور با تلخند بهش نگاه میکرد که هاجون با حالت دفاعی گفت
هاجون « مامان! خانم چا اینجا چیکار میکنن؟! مگه نباید پیش خواهر و برادر و مادرشون باشن؟!
هایون « هاجون چی میگی؟
هاجون « ببخشید ولی من خواهرم رو از ۱۵ سالگی ندیدم... خانم محترم لطفا دیگه به خونه مادر من نیاین...
هانول با بغضی که از دورم معلوم بود خواست چیزی بگه که هاجون با کیفش سریع از پله ها بالا رفت و وارد اتاقی شد...
همون لحظه هایون به سمت هانول رفت و هانول اجازه داد اشکاش سرازیر بشه...
هانول « ولی...ولی من نمیخواستم پیش بابام باشم...اونجا...موندن فقط عذاب بود....تبعیض قائل شدن...بین من... و سوزی....بعدم...مادری شدم که...هیچکس رو... حامی نداشت....چرا...من... چیکار کردم مگه؟
هایون با ناراحتی دخترش رو توی اغوش گرفت...
چندی بعد صدای گوشی هانول به صدا در اومد...با دیدن شماره تنش لرزید
« بابای سنگدل»
با لرزش و صدای گرفته از گریه کردن جواب تلفن رو داد...
هابی « سلام دخترم...
همون لحظه هایون اشاره کرد تا گوشی رو روی اسپیکر بذاره....
هانول « س..سلام.. چیشده؟
هابی « پیش مامانت خوش میگذره؟ هعییی فکر نمیکردم نوه عزیزم رو تنها بذاری سئول پیش یه سلبریتی! خوب میدونی که منو سوزی باهوش تر از این حرفاییم...هانول چه بخوای نخوای اون بچه از بین میره و تو هم آخر به حرف من عمل میکنی.....
اهم بنده خدافظی میکنم تا احتمالا فردا شب
هایون « نترس...جن که نیست....داداشته!
و بعد از روی کاناپه بلند شد و به سمت راهرو رفت و هانول هم خیلی آروم بلند شد و کمی دور تر از راهرو، توی اتاق پذیرایی ایستاد... صدای صحبتاشون میومد.
هایون « هاجونا...یه مهمون ویژه داریم...نمیدونم بتونی بشناسیش یانه؟
هاجون « کیه؟...
همونطور که پسر با هیجان و مادرش با لبخند به سمت هانول نزدیک میشدند.، هانول اشکای بیشتری توی چشماش جمع میشد تا اینکه هایون و هاجون به سالن اصلی رسیدند و هاجون سرش رو که به سمت مادرش بود به جلو چرخوند...شاید در نگاه اول نشه شناخت و هردو تغییر زیادی کرده باشن ولی با یکم دقت هردو میفهمیدند که دوقلوی هم دیگهن!
هانول لبخند تلخی زد و اولین قطره اشکش روی گونش ریخت
هانول « سلام...هاجون!
هاجون همونطور با بهت بهش نگاه میکرد...
هاجون « ما..مامان این..این..
هایون « درسته پسرم...این چا هانول، خواهر دوقلوته!
هانول همونطور با تلخند بهش نگاه میکرد که هاجون با حالت دفاعی گفت
هاجون « مامان! خانم چا اینجا چیکار میکنن؟! مگه نباید پیش خواهر و برادر و مادرشون باشن؟!
هایون « هاجون چی میگی؟
هاجون « ببخشید ولی من خواهرم رو از ۱۵ سالگی ندیدم... خانم محترم لطفا دیگه به خونه مادر من نیاین...
هانول با بغضی که از دورم معلوم بود خواست چیزی بگه که هاجون با کیفش سریع از پله ها بالا رفت و وارد اتاقی شد...
همون لحظه هایون به سمت هانول رفت و هانول اجازه داد اشکاش سرازیر بشه...
هانول « ولی...ولی من نمیخواستم پیش بابام باشم...اونجا...موندن فقط عذاب بود....تبعیض قائل شدن...بین من... و سوزی....بعدم...مادری شدم که...هیچکس رو... حامی نداشت....چرا...من... چیکار کردم مگه؟
هایون با ناراحتی دخترش رو توی اغوش گرفت...
چندی بعد صدای گوشی هانول به صدا در اومد...با دیدن شماره تنش لرزید
« بابای سنگدل»
با لرزش و صدای گرفته از گریه کردن جواب تلفن رو داد...
هابی « سلام دخترم...
همون لحظه هایون اشاره کرد تا گوشی رو روی اسپیکر بذاره....
هانول « س..سلام.. چیشده؟
هابی « پیش مامانت خوش میگذره؟ هعییی فکر نمیکردم نوه عزیزم رو تنها بذاری سئول پیش یه سلبریتی! خوب میدونی که منو سوزی باهوش تر از این حرفاییم...هانول چه بخوای نخوای اون بچه از بین میره و تو هم آخر به حرف من عمل میکنی.....
اهم بنده خدافظی میکنم تا احتمالا فردا شب
۳۶.۷k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.