عاشقانه ایی به نام او A romance in her name part:13
پس لباساش و در نیاورد کنار تخت نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد و به گذشته ی تلخش فک میکرد ولی یهو نگاهش سمت دختره رفت
دوباره برای ساعت ها به صورتش زل زد
خودشم نمیدونست مشکلش چیه ولی شاید هیونگش بدونه
نگاهش رو به ساعت کرد که نشون دهنده ی ساعت ۳:۰۰ نیمه شب بود حوصلش سر رفته بود و کاری برای انجام دادن نداشت داشت برای همین هعی سر پیراهنش رو تا میکرد که اشتباهی دستش به پاش خورد و نزدیک بود بیدارش کن
دیگه داشت هوا روشن میشد ولی واقعا اصلا یه ذره ام خوابش نمیومد ذهنش خالی بود نمیدونست به چی فکر کنه که تلفنش زنگ خورد
_الو
-الو
_آ هیونگ
-سلام جوجه
_چیشده کله سحر زنگ زدی
-یکی از سهامدارا مشکل درست کرده تا ظهر کارشو بساز
_اوکی
-بای..
_واستاااا
تن صداش بالا رفت که نزدیک بود ا/ت بیداربشه
-چته
_کی وقت داری میخوام یه سر بیام پیشت
-شب ۸و۹
بازم بدون خدافظی قطع کرد
خب الان خوب بود
حداقل دیگه بیکار نبود
از رو تخت پایین اومد و به سمت حیاط رفت
و کارشو شروع کرد
میدونم میدونم کمه ولی الان مغزم خالیه فعلا 🤫🤫🤫
دوباره برای ساعت ها به صورتش زل زد
خودشم نمیدونست مشکلش چیه ولی شاید هیونگش بدونه
نگاهش رو به ساعت کرد که نشون دهنده ی ساعت ۳:۰۰ نیمه شب بود حوصلش سر رفته بود و کاری برای انجام دادن نداشت داشت برای همین هعی سر پیراهنش رو تا میکرد که اشتباهی دستش به پاش خورد و نزدیک بود بیدارش کن
دیگه داشت هوا روشن میشد ولی واقعا اصلا یه ذره ام خوابش نمیومد ذهنش خالی بود نمیدونست به چی فکر کنه که تلفنش زنگ خورد
_الو
-الو
_آ هیونگ
-سلام جوجه
_چیشده کله سحر زنگ زدی
-یکی از سهامدارا مشکل درست کرده تا ظهر کارشو بساز
_اوکی
-بای..
_واستاااا
تن صداش بالا رفت که نزدیک بود ا/ت بیداربشه
-چته
_کی وقت داری میخوام یه سر بیام پیشت
-شب ۸و۹
بازم بدون خدافظی قطع کرد
خب الان خوب بود
حداقل دیگه بیکار نبود
از رو تخت پایین اومد و به سمت حیاط رفت
و کارشو شروع کرد
میدونم میدونم کمه ولی الان مغزم خالیه فعلا 🤫🤫🤫
۱۷.۴k
۰۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.