卩卂尺ㄒ27
بچه ها ببخشید من هرچی تلاش میکردم که پارت بذارم ویسگون پاکش میکرد امیدوارم که اینبار پاکش نکنه...
همینجور که داشتم به حرفاشون گوش میکردم متوجه شدم که گوشیم زنگ میخوره
رفتم گوشیم رو از روی تخت برداشتم و جواب دادم
بابا بود
گفتم:سلا بابا...خوبین؟
بابا گفت:سلام کوک پسرم ..توخوبی؟
گفتم:ممنون...جانم کاری داشتین؟
بابا گفت:خب ببین پسرم من میدونم که برای خونه ی به اون بزرگی واقعا وسیله کم گذاشتم و بیشتر خونه خالیه چون واقعا من وثت نداشتم ....برای همین فردا وسایل رو خریدم تا با کامیون بیاد در خونه ی شما...خواهشی که ازت دارم اینه که ....خب...من دوست دکوراسیون رو خودم بچینم....و دوست دارم که شما دوتا مرغ عاشق باهم برین بیرن ...نمیدونم پاساژ گردیی چیزی و منم تا موقعی که شما میاین وسایل رو چیده باشم
با دقت به حرف های بابا گوش کردم و گفتم:بابا نیازی نبود که زحمت بکشین ....باشه هرجور دوست دارین...فقط کی میاین؟
بابا گفت:ما ساعت 11 اوجاییم ولی شما ساعت 10 از خونه خارج شین
گفتم:ب..بله چشم ...خدانگهدار
و تلفن رو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت و رفتم به دستشیی تا دست و صورتم رو بشورم...
(از دید کیمورا)
اقای جانگ خیلی سعی کرد که من با حرفاش اروم بگیرم و موفق هم شد ...مشاور خیلی خوبی بود....بعد از اینکه شب بخیر کفتیم و اقا جانگ رفت پایین به اتاقش ..خمیازه ای کشیدم و روی مبل ها دراز کشیدم ...واقعا مبل های سفتی بود و به در خوابیدن روشون نمیخورد ...ولی چار ای جز این ندارم ....ملافه را از پایین پام برداشتم و دادم روم واقعا خیلی سرد بود و داشتم لرز میکردم که یهو دیدم کوک از اتاق اومد بیرون و اومد روی مبل روبروی من نشست و گفت:هی...بلند شو بیا تو اتاق بخواب ...کمرت درد میگیره
پوزخندی زدم و گفتم:چی؟..مگه واست مهمه؟....برو بخواب فردا خوب نمونی به وقت
کوک گفت:تو دست من تا فردا بعد از ظهر امانتی و منم حوصله ندارم جواب باباتو بدم زود ..تند سریع
گفتم:نمیاااامممممم
گفت:برای اخرین بار بهت هشدار میدم...اومدی اومدی ....نیومدی خ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:نیومدم چی؟
کوک اومد نزدیکم و منو براید استایل بلند کرد و برد تو اتاق
همش توی بغلش وول میخوردم و میخواستم که برم بیرون ولی اون خیلی خون سرد رفت داخل اتاق و منو انداخت رو تخت وخواست بره در رو ببنده که منو بلند شدم که در برم که منو رو هوا گرفت و گفت :عمراااا
و دوباره منو بگرفت و درو با پاش بست و پرتم کرد رو تخت
خودشم اومد کنارم خوابید ...واقعا این تخت خیلی گرم بود سیستم گرمایشی فوق العاده ای رو داشت و خیلی خوب بود
میخواستم دوباره بلند شم که کوک ایندفعه منو گرفت و پرت کرد توی بغل خودش و گفت :بگیر بخواب ...فردا کار داریم
گفتم:نمیخوامممم....میخوام برم تو حال بخوابمممم
کوک منو به پشت کرد و منو بغل کرد و گفت:شب بخیر..اینم بخاطر اینکه در نری
گفتم:بابا ولم کنن
که دیگه هیچی نگفت
خیلی تعجب کرده بودم واقعا ...چرا یهو مهربون شد ؟...به رحال اینقدر تخت گرم و نرم بود خوابم برد ...
(فردا)
از خواب بیدار شدم که دیدم کوک کنارم نیست و صدا از توی حموم میاد
بلند شدم و رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون که کوک رو دیدم با بدن نیمه برهنه
جلوی چشام رو گرفتم و گفتم:یاااا...یه چیزی بپوش...خجالت بکش
کوک گفت:یاااا..تو اومدی یهو بیرون فک کردم رفتی بیرون...برو بیرون عوض کنم...
گفتم:باشه
رفتم بیرون از اتاق و با اقا جانگ روبرو شدم که روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند گفتم:اوه سلام...صبحتون بخیر
اقا جانگ نگاهی بهم کرد و گفت:سلا..صبح شماهم بخیر...دیشب خوش گذشت؟
سرخ شدم و گفت:چیییییی؟...چی فکر کردین؟....بابا این الاغ منو به زور برد توی اتاق ...(صداش رو میاره پایین)بعد تازه واقعا اینجا خیلی سرد بود
لبخند زد و گفت:خوشحالم که خوب خوابیدی
گفتم:ممنون..امیدوارم که شماهم خوب خوابیده باشی..او راستی من برم لباسامو عوض کنم...سر میزصبحانه میبینمتون
گفت:باشه
رفتم پایین و به خدمتکار گفتم:سلام صبحتون بخیر....ببخشید ...میتونم برم توی همون اتق و یه لباس تازه بپوشم؟
خدمتکار گفت:البته ...بفرمایید
رفتم توی اتاق و یک لباس پوشیدم و بعد از 10 دقیقه رفتیم سر میز صبحانه و صبحانه خوردیم
بعد از صبحانه از دوستای کوک خدافظی کردیم واونا برگشتن همون استرالیا
گفتم:خب اینا هم رفتن...منم برم سر خونه و زندگیم
کوک گفت:هی کجا؟...نمیشه بابام قراره بیاد
گفتم:هاااا؟...من میخوام برم کوک ول کننن
گفت:بعد از اینکه بابا رفت میتونی بری
گفتم:کی قراره بیاد؟
گفت:(جریان رو برای کیمورا ت.ضیح داد)
گفتم:پوفففف.....باشه وایسا برم بیرونی بپوشم بیام..
همینجور که داشتم به حرفاشون گوش میکردم متوجه شدم که گوشیم زنگ میخوره
رفتم گوشیم رو از روی تخت برداشتم و جواب دادم
بابا بود
گفتم:سلا بابا...خوبین؟
بابا گفت:سلام کوک پسرم ..توخوبی؟
گفتم:ممنون...جانم کاری داشتین؟
بابا گفت:خب ببین پسرم من میدونم که برای خونه ی به اون بزرگی واقعا وسیله کم گذاشتم و بیشتر خونه خالیه چون واقعا من وثت نداشتم ....برای همین فردا وسایل رو خریدم تا با کامیون بیاد در خونه ی شما...خواهشی که ازت دارم اینه که ....خب...من دوست دکوراسیون رو خودم بچینم....و دوست دارم که شما دوتا مرغ عاشق باهم برین بیرن ...نمیدونم پاساژ گردیی چیزی و منم تا موقعی که شما میاین وسایل رو چیده باشم
با دقت به حرف های بابا گوش کردم و گفتم:بابا نیازی نبود که زحمت بکشین ....باشه هرجور دوست دارین...فقط کی میاین؟
بابا گفت:ما ساعت 11 اوجاییم ولی شما ساعت 10 از خونه خارج شین
گفتم:ب..بله چشم ...خدانگهدار
و تلفن رو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت و رفتم به دستشیی تا دست و صورتم رو بشورم...
(از دید کیمورا)
اقای جانگ خیلی سعی کرد که من با حرفاش اروم بگیرم و موفق هم شد ...مشاور خیلی خوبی بود....بعد از اینکه شب بخیر کفتیم و اقا جانگ رفت پایین به اتاقش ..خمیازه ای کشیدم و روی مبل ها دراز کشیدم ...واقعا مبل های سفتی بود و به در خوابیدن روشون نمیخورد ...ولی چار ای جز این ندارم ....ملافه را از پایین پام برداشتم و دادم روم واقعا خیلی سرد بود و داشتم لرز میکردم که یهو دیدم کوک از اتاق اومد بیرون و اومد روی مبل روبروی من نشست و گفت:هی...بلند شو بیا تو اتاق بخواب ...کمرت درد میگیره
پوزخندی زدم و گفتم:چی؟..مگه واست مهمه؟....برو بخواب فردا خوب نمونی به وقت
کوک گفت:تو دست من تا فردا بعد از ظهر امانتی و منم حوصله ندارم جواب باباتو بدم زود ..تند سریع
گفتم:نمیاااامممممم
گفت:برای اخرین بار بهت هشدار میدم...اومدی اومدی ....نیومدی خ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:نیومدم چی؟
کوک اومد نزدیکم و منو براید استایل بلند کرد و برد تو اتاق
همش توی بغلش وول میخوردم و میخواستم که برم بیرون ولی اون خیلی خون سرد رفت داخل اتاق و منو انداخت رو تخت وخواست بره در رو ببنده که منو بلند شدم که در برم که منو رو هوا گرفت و گفت :عمراااا
و دوباره منو بگرفت و درو با پاش بست و پرتم کرد رو تخت
خودشم اومد کنارم خوابید ...واقعا این تخت خیلی گرم بود سیستم گرمایشی فوق العاده ای رو داشت و خیلی خوب بود
میخواستم دوباره بلند شم که کوک ایندفعه منو گرفت و پرت کرد توی بغل خودش و گفت :بگیر بخواب ...فردا کار داریم
گفتم:نمیخوامممم....میخوام برم تو حال بخوابمممم
کوک منو به پشت کرد و منو بغل کرد و گفت:شب بخیر..اینم بخاطر اینکه در نری
گفتم:بابا ولم کنن
که دیگه هیچی نگفت
خیلی تعجب کرده بودم واقعا ...چرا یهو مهربون شد ؟...به رحال اینقدر تخت گرم و نرم بود خوابم برد ...
(فردا)
از خواب بیدار شدم که دیدم کوک کنارم نیست و صدا از توی حموم میاد
بلند شدم و رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون که کوک رو دیدم با بدن نیمه برهنه
جلوی چشام رو گرفتم و گفتم:یاااا...یه چیزی بپوش...خجالت بکش
کوک گفت:یاااا..تو اومدی یهو بیرون فک کردم رفتی بیرون...برو بیرون عوض کنم...
گفتم:باشه
رفتم بیرون از اتاق و با اقا جانگ روبرو شدم که روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند گفتم:اوه سلام...صبحتون بخیر
اقا جانگ نگاهی بهم کرد و گفت:سلا..صبح شماهم بخیر...دیشب خوش گذشت؟
سرخ شدم و گفت:چیییییی؟...چی فکر کردین؟....بابا این الاغ منو به زور برد توی اتاق ...(صداش رو میاره پایین)بعد تازه واقعا اینجا خیلی سرد بود
لبخند زد و گفت:خوشحالم که خوب خوابیدی
گفتم:ممنون..امیدوارم که شماهم خوب خوابیده باشی..او راستی من برم لباسامو عوض کنم...سر میزصبحانه میبینمتون
گفت:باشه
رفتم پایین و به خدمتکار گفتم:سلام صبحتون بخیر....ببخشید ...میتونم برم توی همون اتق و یه لباس تازه بپوشم؟
خدمتکار گفت:البته ...بفرمایید
رفتم توی اتاق و یک لباس پوشیدم و بعد از 10 دقیقه رفتیم سر میز صبحانه و صبحانه خوردیم
بعد از صبحانه از دوستای کوک خدافظی کردیم واونا برگشتن همون استرالیا
گفتم:خب اینا هم رفتن...منم برم سر خونه و زندگیم
کوک گفت:هی کجا؟...نمیشه بابام قراره بیاد
گفتم:هاااا؟...من میخوام برم کوک ول کننن
گفت:بعد از اینکه بابا رفت میتونی بری
گفتم:کی قراره بیاد؟
گفت:(جریان رو برای کیمورا ت.ضیح داد)
گفتم:پوفففف.....باشه وایسا برم بیرونی بپوشم بیام..
۴۲۸
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.