پارت 1💎❤
ویو ات
(امروز یه دوش گرفتم و لباس فرمم رو پوشیدم و آماده شدم برم به جلسه)
روزجلسه
ات: سلام من ات هستم هاشیرای جدید(لبخند مصنوعی)
سانمی: یه جوجه رنگی من سانمی ام
ات:(زل زده بودم بهش)
(بعد همه خودشون رو معرفی کردند و بعد ارباب تشریف اوردند و همه احترام گذاشتیم)
ارباب: یه هاشیرای جدید داریم ات خودتو معرفی کن
ات: من ات هستم 15 سالمه هاشیرای ماه
ارباب: امروز طرف غرب جنگل چند شیطان رده 1و 2 دیده شده که میخوام چند نفرتون به این موضوع پیشگیری کنه ات و سانمی و رنگکوکو میتونید شما به این موضوع پیشگیری کنید
ات و سانمی و رنگکوکو: بله ارباب
ارباب: من دیگه میرم
(ارباب رفت)
رنگکوکو: خب بچه ها فردا صبح راه میوفتیم
سانمی: باورم نمیشه من با یه جوجه رنگی میرم
ات: من رو اینطوری صدا نزن من اسم دارم پشمک
سانمی: به من نگو پشمک
ات: باشه ولی تو هم منو جوجه صدا نزن
سانمی: باشه(بانیشخند)
شینوبو: راستی ات میخوای مبارزه کنیم
ات: هرجور مایلی
میتسوری: منم هستم
ات: شما 2 تا دربرابر من
میتسوری و شینوبو: باشه
(مبارزه شروع شد ات و شینوبو و میتسوری مبارزه کردند و اخرش ات برنده شد)
میتسوری: چطوری انقدر قوی هستی
شینوبو: راس میگه
ات: خب من 6سال تلاش کردم خیلی به خودم سخت میگرفتم و انواع زهرهارو رو خودم امتحان کردم بخاطر همینه
میتسوری: تو خیلی خوبی دختر
شینوبو: آره خیلی خوبی
ات: ممنون
صبح
رنگکوکو: آماده این
ات: من آمادم
سانمی: منم همینطور
(توی راه بودیم که رنگکوکو پرسید)
رنگکوکو: پدر و مادرت شیطان کش بودنند
ات: نه نبودند مادر من یه جادوگر بود و پدرام شیطان کش بود من از بچگی قدرت شفابخشی دارم و توی 5 سالگی مادر و پدرم به دست موزان کشته شد و من باید انتقام پدر و مادرمو بگیرم
رنگکوکو: چی جادوگر که وجود نداره
ات: راستش مادر من آخرین نصلش بود
سانمی: میتونی شیطان رو به انسان تبدیل کنی
ات: من به مواد های زیادی نیاز دارم که بتونم معجون ام رو درست کنم
سانمی: مثل چی
ات: گل جاودان، آب جادویی، خون موزان
سانمی: اینا تخیلی نیستن
ات: تو خیلی بی اعتمادی
سانمی: هنوز نمیتونم بهت اعتماد کنم
ات: منم همینطور
رنگکوکو: رسیدیم
ات: راس میگی ولی من یه شیطان رو میبینم
سانمی: کو
ات: یادم رفت بهتون بگم که من خیلی تیز بین هستم 1000متری اینجاس
رنگکوکو: بریم
(وقتی رسیدیم دیدم یه شیطان رده 1 هس)
شیطان: به نظر میاد خوشمزه باشید
ات: خون من خیلی شوره (خنده های شیطانی کردم)
شیطان: تو چقدر شبیه خوناشامی
ات: خفه شو عوضی ماه نفرت فرم اول
(سر شیطان رو بریدم و دیدم سانمی تعجب کرد)
سانمی: دختر چه خفنی حرفای شکننده رو به منم یاد بده
رنگکوکو: کارت عالی بود
ات: ممنون بیایید برگردیم
سانمی و رنگکوکو: باشه
(رفتیم به سمت اقامت گاهمون من درحال تیز کردن شمشیر ام بودم که از قصد یه خراش بزرگ انداختم رو دستم)
سانمی: داری چیکار میکنی دستت بدجور زخم برداشته
ات: اشکال نداره خوب میشه یه خراش کوچیکه
سانمی: این کجاش کوچیکه بزار دستتو ببندم
ات: نیازی نیست من قدرت شفابخشی دارم پس میتونم زخممو خوب کنم
سانمی: باشه
ات: چرا بهم اهمیت میدی
سانمی (سرخ شد)
نه اینطوریایی هم میگی نیست من فقط ازت خوشم اومده
ات: باورم نمیشه بین اون همه ادم از من خوشت اومده
سانمی: خب تو اولین کسی هستی که ازش خوشم میاد
ات: منم همینطور 😊
من میرم بخوابم
سانمی: باشه منم همینطور
سانمی
(امروز یه دوش گرفتم و لباس فرمم رو پوشیدم و آماده شدم برم به جلسه)
روزجلسه
ات: سلام من ات هستم هاشیرای جدید(لبخند مصنوعی)
سانمی: یه جوجه رنگی من سانمی ام
ات:(زل زده بودم بهش)
(بعد همه خودشون رو معرفی کردند و بعد ارباب تشریف اوردند و همه احترام گذاشتیم)
ارباب: یه هاشیرای جدید داریم ات خودتو معرفی کن
ات: من ات هستم 15 سالمه هاشیرای ماه
ارباب: امروز طرف غرب جنگل چند شیطان رده 1و 2 دیده شده که میخوام چند نفرتون به این موضوع پیشگیری کنه ات و سانمی و رنگکوکو میتونید شما به این موضوع پیشگیری کنید
ات و سانمی و رنگکوکو: بله ارباب
ارباب: من دیگه میرم
(ارباب رفت)
رنگکوکو: خب بچه ها فردا صبح راه میوفتیم
سانمی: باورم نمیشه من با یه جوجه رنگی میرم
ات: من رو اینطوری صدا نزن من اسم دارم پشمک
سانمی: به من نگو پشمک
ات: باشه ولی تو هم منو جوجه صدا نزن
سانمی: باشه(بانیشخند)
شینوبو: راستی ات میخوای مبارزه کنیم
ات: هرجور مایلی
میتسوری: منم هستم
ات: شما 2 تا دربرابر من
میتسوری و شینوبو: باشه
(مبارزه شروع شد ات و شینوبو و میتسوری مبارزه کردند و اخرش ات برنده شد)
میتسوری: چطوری انقدر قوی هستی
شینوبو: راس میگه
ات: خب من 6سال تلاش کردم خیلی به خودم سخت میگرفتم و انواع زهرهارو رو خودم امتحان کردم بخاطر همینه
میتسوری: تو خیلی خوبی دختر
شینوبو: آره خیلی خوبی
ات: ممنون
صبح
رنگکوکو: آماده این
ات: من آمادم
سانمی: منم همینطور
(توی راه بودیم که رنگکوکو پرسید)
رنگکوکو: پدر و مادرت شیطان کش بودنند
ات: نه نبودند مادر من یه جادوگر بود و پدرام شیطان کش بود من از بچگی قدرت شفابخشی دارم و توی 5 سالگی مادر و پدرم به دست موزان کشته شد و من باید انتقام پدر و مادرمو بگیرم
رنگکوکو: چی جادوگر که وجود نداره
ات: راستش مادر من آخرین نصلش بود
سانمی: میتونی شیطان رو به انسان تبدیل کنی
ات: من به مواد های زیادی نیاز دارم که بتونم معجون ام رو درست کنم
سانمی: مثل چی
ات: گل جاودان، آب جادویی، خون موزان
سانمی: اینا تخیلی نیستن
ات: تو خیلی بی اعتمادی
سانمی: هنوز نمیتونم بهت اعتماد کنم
ات: منم همینطور
رنگکوکو: رسیدیم
ات: راس میگی ولی من یه شیطان رو میبینم
سانمی: کو
ات: یادم رفت بهتون بگم که من خیلی تیز بین هستم 1000متری اینجاس
رنگکوکو: بریم
(وقتی رسیدیم دیدم یه شیطان رده 1 هس)
شیطان: به نظر میاد خوشمزه باشید
ات: خون من خیلی شوره (خنده های شیطانی کردم)
شیطان: تو چقدر شبیه خوناشامی
ات: خفه شو عوضی ماه نفرت فرم اول
(سر شیطان رو بریدم و دیدم سانمی تعجب کرد)
سانمی: دختر چه خفنی حرفای شکننده رو به منم یاد بده
رنگکوکو: کارت عالی بود
ات: ممنون بیایید برگردیم
سانمی و رنگکوکو: باشه
(رفتیم به سمت اقامت گاهمون من درحال تیز کردن شمشیر ام بودم که از قصد یه خراش بزرگ انداختم رو دستم)
سانمی: داری چیکار میکنی دستت بدجور زخم برداشته
ات: اشکال نداره خوب میشه یه خراش کوچیکه
سانمی: این کجاش کوچیکه بزار دستتو ببندم
ات: نیازی نیست من قدرت شفابخشی دارم پس میتونم زخممو خوب کنم
سانمی: باشه
ات: چرا بهم اهمیت میدی
سانمی (سرخ شد)
نه اینطوریایی هم میگی نیست من فقط ازت خوشم اومده
ات: باورم نمیشه بین اون همه ادم از من خوشت اومده
سانمی: خب تو اولین کسی هستی که ازش خوشم میاد
ات: منم همینطور 😊
من میرم بخوابم
سانمی: باشه منم همینطور
سانمی
۴.۶k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.