فیک کوک
((فصل دوم))
[(ازدواج سیاه و سفید)]
pt10
---چهار روز بعد---
ویو ا.ت
هنوز ابا از اسیاب نیوفتاده و همه جا در به در دنبال تهیونگ ـــند... یعنی چقدر دیگه قراره به این تلاش ادامه بدن؟...هرچند که فکر میکنم هر روز داره عجیب تر از دیروز میشه...اخلاق و رفتارش یچیز دیگه رو نشونم میده و ظاهرش یچیز دیگه...
ا.ت:ماریااااا(داد)
(علامت ماریا =)
بعد از چند لحظه کوتاه ماریا رسید
=بله ا.ت؟(نفس نفس)
ا.ت: اول اروم باش و بعدش به بادیگارد باک بگو بیاد
=ولی با باک چیکار داری
ا.ت: از حدت نگذشتی؟(عصبی)
بعد از حرفم فرستادمش بره دنبال باک...باک یکی از بادیگاردای وفادار توی این عمارته...ادمای خوب که به خونت تشنه نباشن اینجا کمه و یکی از اونا رئیس بادیگاردا باک هست...اونو بعد از مدت ها تونستم بشناسم و بهش اعتماد داشته باشم...حداقلش میتونم ایندفعه رو ریسک کنم
*صدای در*
ا.ت: بیا تو
رئیس باک اومد داخل و ادای احترام کرد...متقابلا سرم رو پایین اوردم و شروع کردم به صحبت
ا.ت: رئیس باک خوشحالم که میبینمت خیلی وقته که گذشته درست نمیگم؟
باک: بانو...درسته...حدودا دو ماه و دوازده روز میگذره
ا.ت: مثل همیشه دقیقی
باک: ولی این دیدار رو مدیون چی هستم؟
ا.ت: ناراحت نباش...از این به بعد زیاد همو میبینیم
ا.ت: رئیس باک برات ماموریت دارم
باک زانو زد...از این کارش متعجب شدم ولی مثل اینکه هیجان زده اس
باک: هرچی کا باشه...حتی حاظرم جونم رو هم فدا کنم
ا.ت: میخوام فردا...دم دم های غروب وقتی ارباب بزرگ از عمارت خارج میشه تعقیبش کنی و هرچی دیدی رو بهم منتقل کنی
انگار جرقه ای بهش زدن و بدون فمر ادامه داد
باک: با کمال میل حاظرم انجامش بدم...
ا.ت: همدیگه رو میبینیم...میتونی بری
بعد از ادای احترام دوباره رفت بیرون
چقدر مزخرفه اینکه باید حواسم به موچک ترین چیز ها باشه...امشب ضیافته و مایل بودن دعوتم کنن...هه جالبه...انگار نه انگار که نوه ــشون رو همراه خودم دارم *همه ی حرفاش خطاب به ننه ی عفریته ی کوکه* هوففففف باید یه درس حسابی به کل این عمارت بدم... #ادامه_دارد
لایک?!
[(ازدواج سیاه و سفید)]
pt10
---چهار روز بعد---
ویو ا.ت
هنوز ابا از اسیاب نیوفتاده و همه جا در به در دنبال تهیونگ ـــند... یعنی چقدر دیگه قراره به این تلاش ادامه بدن؟...هرچند که فکر میکنم هر روز داره عجیب تر از دیروز میشه...اخلاق و رفتارش یچیز دیگه رو نشونم میده و ظاهرش یچیز دیگه...
ا.ت:ماریااااا(داد)
(علامت ماریا =)
بعد از چند لحظه کوتاه ماریا رسید
=بله ا.ت؟(نفس نفس)
ا.ت: اول اروم باش و بعدش به بادیگارد باک بگو بیاد
=ولی با باک چیکار داری
ا.ت: از حدت نگذشتی؟(عصبی)
بعد از حرفم فرستادمش بره دنبال باک...باک یکی از بادیگاردای وفادار توی این عمارته...ادمای خوب که به خونت تشنه نباشن اینجا کمه و یکی از اونا رئیس بادیگاردا باک هست...اونو بعد از مدت ها تونستم بشناسم و بهش اعتماد داشته باشم...حداقلش میتونم ایندفعه رو ریسک کنم
*صدای در*
ا.ت: بیا تو
رئیس باک اومد داخل و ادای احترام کرد...متقابلا سرم رو پایین اوردم و شروع کردم به صحبت
ا.ت: رئیس باک خوشحالم که میبینمت خیلی وقته که گذشته درست نمیگم؟
باک: بانو...درسته...حدودا دو ماه و دوازده روز میگذره
ا.ت: مثل همیشه دقیقی
باک: ولی این دیدار رو مدیون چی هستم؟
ا.ت: ناراحت نباش...از این به بعد زیاد همو میبینیم
ا.ت: رئیس باک برات ماموریت دارم
باک زانو زد...از این کارش متعجب شدم ولی مثل اینکه هیجان زده اس
باک: هرچی کا باشه...حتی حاظرم جونم رو هم فدا کنم
ا.ت: میخوام فردا...دم دم های غروب وقتی ارباب بزرگ از عمارت خارج میشه تعقیبش کنی و هرچی دیدی رو بهم منتقل کنی
انگار جرقه ای بهش زدن و بدون فمر ادامه داد
باک: با کمال میل حاظرم انجامش بدم...
ا.ت: همدیگه رو میبینیم...میتونی بری
بعد از ادای احترام دوباره رفت بیرون
چقدر مزخرفه اینکه باید حواسم به موچک ترین چیز ها باشه...امشب ضیافته و مایل بودن دعوتم کنن...هه جالبه...انگار نه انگار که نوه ــشون رو همراه خودم دارم *همه ی حرفاش خطاب به ننه ی عفریته ی کوکه* هوففففف باید یه درس حسابی به کل این عمارت بدم... #ادامه_دارد
لایک?!
۱۱.۶k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.