وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟒𝟒❦
ا.ت=بله ؟
پدر=سلام ا.ت ،عروسی افتاد همین هفته تا فردا ظهر وقت داری بیای خونه .
ا.ت=اما.......
پدر=دیگه قطع میکنم خدافظ
تلفن رو قطع کردم ،با بغضی که نمیتونستم پیش یونگی بشکونمش گوشیمو گذاشتم تو کیفم .
یونگی=بیب چی شده ؟
ا.ت=ها ؟ااااا.....هیچی گفت باید فردا ظهر برم خونه .
یونگی=همین ؟ چرا ؟
ا.ت=خودت میدونی.....نمیخوام درموردش حرف بزنم.....خب بریم ؟
یونگی=بریم
کولم رو برداشتم و یونگی وسایل خودشو برداشت و رفتیم سوار ماشین شدیم .
ا.ت=یاااا نزدیک بود یادمون بره.....چادر
یونگی=صبح گذاشتم تو ماشین
ا.ت=ااا خوبه.....پس بریم
یونگی=بابات چی گفت ؟
ا.ت=یونگی چرا هی اینو میپرسی ؟ همونو گفت که بهت گفتم
یونگی=باشه
اخمی کردم و به بیرون زل زدم ،خیلی هم عصبی بودم و گشنمم بود .
الان نیم ساعتی هست که تو راهیم و حرف زیادی نزدیم که با حرف یونگی سکوت شکسته شد .
یونگی=چون ترافیک نیست از اون چیزی که فکر میکردم زودتر میرسیم.....اینجا صبحونه بخوریم ؟
ا.ت=بخوریم
ماشینو کنار جاده پارک کرد و پیاده شد .
منم پیاده شدم و سبد خوراکی هارو برداشتم
یونگی زیرانداز رو انداخت رو چمن ها منم وسایلو چیدم و نشستم رو زیرانداز .
یونگی=ژست بگیر ازت عکس بگیرم
ژست گرفتم و یونگی چند تا سلفی گرفت و چند تا ازم تکی گرفت و نشست .
یونگی=امروز خیلی خوشگل شدی
ا.ت=مرسی
لبخندی زدم و لقمه رو گذاشتم تو دهنم و مشغول خوردن شدیم .
بعد از خوردن وسایلارو جمع کردم و گفتم
ا.ت=پاشو بریم
یونگی=تازه نشستیم اینجا که خونه
ا.ت=خیلیییی عالیه ولی ذوق دارم جای اصلی رو ببینم .
یونگی لبخند با صدایی زد و گفت
یونگی=باشه.....بریم
سبد رو گذاشتم تو صندوق عقب ماشین و سوار شدم و یه آهنگ ملایم پلی کردم .
و به انتظار سفرمون نشستم .
....................
نزدیکای تاریکی هوا بود.....اصولاً پاییز و زمستون هوا زودتر تاریک میشه .
ا.ت=از اون چیزی که فکر میکردم اینجا آدم بیشتر هست
یونگی=آره جای معروفیه ولی ما میریم جایی که کم کسی بلده .
چادر رو برداشتیم و کوله هامون رو انداختیم رو شونه مون و راه افتادیم .
ا.ت=وای به حالت اونجایی که میریم خوشگل نباشه .
یونگی=اونوقت چیکار میکنی ؟
ا.ت=کلی بوست میکنم
یونگی=پس بریم یه جای زشت ؟
ا.ت=منحرف
خندیدیم و دوباره مشغول راه رفتن شدیم .
یه ربعی بود که داشتیم راه میرفتیم و بلاخره رسیدیم
ا.ت=اینجا....اینجا خیلی خوشگله...واو...خیلی
یونگی=همیشه تعطیلیا با مامانم میومدم اینجا...بابام زیاد نمیومد کار داشت .
ا.ت=آره.....باباهای کسل کننده
یونگی=آره
یونگی مشغول درست کردن چادر شد که یه چند تا جوون که بنظر چند تا اکیپ جدا بودن اومدن و با فاصله از ما چادرشون رو درست کردن .
وسایلمون رو تو چادر گذاشتیم (چادرش خیلی بزرگه)
و از چادر اومدیم بیرون و نشستیم رو زیرانداز که یونگی گفت
یونگی=من میرم خوراکی هارو بیارم ماشین رو هم نزدیک تر پارک کنم .
ا.ت=باشه زود بیا
یونگی=زود میام
یونگی رفت و منم گوشیمو درآوردم که ...
پدر=سلام ا.ت ،عروسی افتاد همین هفته تا فردا ظهر وقت داری بیای خونه .
ا.ت=اما.......
پدر=دیگه قطع میکنم خدافظ
تلفن رو قطع کردم ،با بغضی که نمیتونستم پیش یونگی بشکونمش گوشیمو گذاشتم تو کیفم .
یونگی=بیب چی شده ؟
ا.ت=ها ؟ااااا.....هیچی گفت باید فردا ظهر برم خونه .
یونگی=همین ؟ چرا ؟
ا.ت=خودت میدونی.....نمیخوام درموردش حرف بزنم.....خب بریم ؟
یونگی=بریم
کولم رو برداشتم و یونگی وسایل خودشو برداشت و رفتیم سوار ماشین شدیم .
ا.ت=یاااا نزدیک بود یادمون بره.....چادر
یونگی=صبح گذاشتم تو ماشین
ا.ت=ااا خوبه.....پس بریم
یونگی=بابات چی گفت ؟
ا.ت=یونگی چرا هی اینو میپرسی ؟ همونو گفت که بهت گفتم
یونگی=باشه
اخمی کردم و به بیرون زل زدم ،خیلی هم عصبی بودم و گشنمم بود .
الان نیم ساعتی هست که تو راهیم و حرف زیادی نزدیم که با حرف یونگی سکوت شکسته شد .
یونگی=چون ترافیک نیست از اون چیزی که فکر میکردم زودتر میرسیم.....اینجا صبحونه بخوریم ؟
ا.ت=بخوریم
ماشینو کنار جاده پارک کرد و پیاده شد .
منم پیاده شدم و سبد خوراکی هارو برداشتم
یونگی زیرانداز رو انداخت رو چمن ها منم وسایلو چیدم و نشستم رو زیرانداز .
یونگی=ژست بگیر ازت عکس بگیرم
ژست گرفتم و یونگی چند تا سلفی گرفت و چند تا ازم تکی گرفت و نشست .
یونگی=امروز خیلی خوشگل شدی
ا.ت=مرسی
لبخندی زدم و لقمه رو گذاشتم تو دهنم و مشغول خوردن شدیم .
بعد از خوردن وسایلارو جمع کردم و گفتم
ا.ت=پاشو بریم
یونگی=تازه نشستیم اینجا که خونه
ا.ت=خیلیییی عالیه ولی ذوق دارم جای اصلی رو ببینم .
یونگی لبخند با صدایی زد و گفت
یونگی=باشه.....بریم
سبد رو گذاشتم تو صندوق عقب ماشین و سوار شدم و یه آهنگ ملایم پلی کردم .
و به انتظار سفرمون نشستم .
....................
نزدیکای تاریکی هوا بود.....اصولاً پاییز و زمستون هوا زودتر تاریک میشه .
ا.ت=از اون چیزی که فکر میکردم اینجا آدم بیشتر هست
یونگی=آره جای معروفیه ولی ما میریم جایی که کم کسی بلده .
چادر رو برداشتیم و کوله هامون رو انداختیم رو شونه مون و راه افتادیم .
ا.ت=وای به حالت اونجایی که میریم خوشگل نباشه .
یونگی=اونوقت چیکار میکنی ؟
ا.ت=کلی بوست میکنم
یونگی=پس بریم یه جای زشت ؟
ا.ت=منحرف
خندیدیم و دوباره مشغول راه رفتن شدیم .
یه ربعی بود که داشتیم راه میرفتیم و بلاخره رسیدیم
ا.ت=اینجا....اینجا خیلی خوشگله...واو...خیلی
یونگی=همیشه تعطیلیا با مامانم میومدم اینجا...بابام زیاد نمیومد کار داشت .
ا.ت=آره.....باباهای کسل کننده
یونگی=آره
یونگی مشغول درست کردن چادر شد که یه چند تا جوون که بنظر چند تا اکیپ جدا بودن اومدن و با فاصله از ما چادرشون رو درست کردن .
وسایلمون رو تو چادر گذاشتیم (چادرش خیلی بزرگه)
و از چادر اومدیم بیرون و نشستیم رو زیرانداز که یونگی گفت
یونگی=من میرم خوراکی هارو بیارم ماشین رو هم نزدیک تر پارک کنم .
ا.ت=باشه زود بیا
یونگی=زود میام
یونگی رفت و منم گوشیمو درآوردم که ...
۴۳.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.