پارت ۱۹ ( جنگ یا عشق )

# راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم

- خوب میشنوم 😊😊

# ا.ت من ازت خوشم میاد خیلی دوست دارم

- ممممن😨😨😨

# آره تو نمیدونم چطوری  ولی خیلی دوست دارم

بعد رفت جلو لبشو روی لب ا.ت گزاشت 

ا.ت چشمامو از تعجب چهار تا شده بود نمیتونستم حرکت کنم

ذهن کوک
 
وقتی  صبح  بیدار شدم  خیلی خوشحال رفتم بیرون کمی قدم بزنم که با صحنه ی بدی روبه رو

 شودم اون ا.ت بود سریع رفتم داخل اتاقم  اشکام همینجوری میریخت از  خودم حالم بهم

 میخوره  چرا اون چرا من زودتر بهش نگفتم 😢😢 قلبم بدجوری شکست حالم بد شود رفتم

 ندیمه رو صدا کردم آخرین چیزی که یادمه این بود که ندیمه ها خیلی نگران داشتن سمتم

 میومدن بعد که حالم بهتر شود رفتم بیرون تا هوایی بخورم انگار نمیتونستم نفس بکشم  

رفتم داخل حیاط قصر  دیدم ا.ت  وایستاد  داره به ماه نگاه میکنه  خیلی ناراحت  بودم

ولی به روی خودم نیوردم

+به چی زول زدی ؟

ا.ت جوابی نداد

+ وقتی باهات حرف میزنم جوابمو بده

- دارم به ماه نگاه میکنم

+چرا با من این کارو کردی😟

- کدوم کارو میگی؟

+ عشق بازی صبحت با تهیونگ میگم

- چیییییییی تتو اونجا بودی

+ 😖😖😳😳....
 
- خوب  ببین من یکی دیگر دوست دارم اون کارم بزور کرد

+ واقعا  کیو دوست داری  ؟

-  خوب من .......
 لایک لطفا

کامنت مرسییییییییییییییییییییییی