گس لایتر/پارت42
از زبان نویسنده:
نیم ساعتی میشد ک از رختکن بیرون اومده بود...نیاز داشت تمرکز کنه...اما ممکن نبود! نمیتونست تمرین کنه...گویا تک تک عضلات بدنش خشک شده بودن...عرق سرد روی پیشونیش...موهای مشکی و کهرباییش...اخم ظریف روی پیشونیش...تتوهای زیبایی ک از شونه تا مچ دست راستش بخاطر عرق تمرینی ک زیر نوری ک از پنجره نزدیک ب سقف بلند سالن به فضای داخل تابیده میشد میدرخشید منظره به یاد موندنی از مرد ساخته بود!
گلوش خشک شده بود...صداهای توی سرش بخاطر اتفاقی که داخل رختکن افتاد...قدرت تمرکز و ازش سلب کرده بودن...تپش قلبش به قدری شدید بود ک بی تردید اگر کسی نزدیکش میشد میتونست به خوبی صداشو بشنوه....تورم رگ های گردنش و قفسه سینش که به شدت بالا و پایین میشد ب خوبی گویای عصبانیت و برآشفتگیش بود...
سردرگم بود...
خسته و درمونده بود...از وضعیتی که با وجود تقلای زیاد نمیتونست کنترل و تسلطی روش داشته باشه...
تمام نیرویی ک داشت رو توی مشتاش جمع کرد...و به کیسه بوکس مشکی رنگ آویزون با شدت ضربه زد...ظاهرا ضربه های سخت به کیسه بوکس راه خوبی برای تخلیه خشم و اضطرابش بود...نیم ساعتی میشد ک بی وقفه و بی تفاوت نسبت به نگاه متعجب و کنجکاو سایر افراد داخل سالن مشت میزد...هر چقدر بیشتر مشت میزد...بیشتر توی باتلاق افکار تاریکش فرو میرفت...
دست از تمرین کشید و...به سمت رختکن رفت...
از زبان بورام:
مثل همیشه مشغول تمرین و گوش دادن ب مربیم بودم که با صدای گوش خراشی ب اون طرف سالن چشم دوختم!...دیدمش... با شدتتت مشت های سهمگینشو روی کیسه پیاده میکرد!....سالن توی سکوت عمیقی فرو رفته بود...و فقط صدای آهنگین نفس ها و ناله های بلند و صدای بم اون ب گوش میرسید....دیگه کسی تمرین نمیکرد...توجه و تمرکز همه روی اون بود ک با کنجکاوی و سرگرمی تماشاش میکردن...از بچگی همینطور بود...
کم حرف
ساکت و درونگرا....
خشمشو در عمل نشون میداد!
حتی عصبانیش هم زیبا بود...باند سفید دور دستش...پوست گندمی رنگش جذابیت انکار نشدنی به ترقوه برجسته و شاهرگ متورم گردنش داده بود...
با حسرت آرزو میکردم...زمان داخل رختکن متوقف میشد و با خیال آسوده ذوب لب های گرمش میشدم...کلافگی و سردرگمی از رفتارش ب خوبی مشهود بود...فارغ از محیط اطرافم...غرق تماشاش بودم...ک دست از تمرین کشید!...به خودم اومدم...رفت داخل رختکن...بی اختیار دنبالش رفتم...باند های دور دستش و باز میکرد...
_جونگکوک؟
چه اتفاقی افتاد؟!!
اگه هنوز ازم عصبانی هستی عذرمیخوام...
توجهی به حرفام نکرد!
بغض بدی گلومو چنگ میزد...در لاکر سالن و قفل کرد... ساک ورزشیشو روی دوشش انداخت...از رختکن خارج شد...با عجله همه لباسامو برداشتم و با گرمکن ورزشی و تاپ جذبی که تنم بود دنبالش رفتم...همزمان که دنبالش میرفتم سویشرتمو پوشیدم...دوباره صداش زدم :
جونگکوک!
بلاخره ایستاد...برگشت نگام کرد و فقط گفت:
بیا...
از باشگاه ک بیرون اومدیم رفت سمت ماشینش...منم راهمو به سمت ماشینم کج کردم...
_ برات میارنش
با من بیا
سوار ماشینش شدم..اصلا نمیفهمیدم چرا یهو انقد عصبی شد!... با عجله ماشینو روشن کرد... سرعتش زیاد بود!!!
درگیر افکارم بودم ک چشمم به بطری آب روی داشبورد خورد...یکم آب میتونست حالشو بهتر کنه...درشو باز کردم و بطری رو به سمتش گرفتم... با گوشه چشم نگاه کوتاهی بهم انداخت و بطری و ازم گرفت...همشو سرکشید...و پرتش کرد روی صندلی عقب!
بورام: میخوای من رانندگی کنم؟
بدون اینکه نگاهشو از روبه رو بگیره جواب داد:
نه!
بورام: حداقل بگو چی انقد عصبیت کرد؟!!!
_الآن متوجه میشی
دیگه چیزی نگفتیم...تا رسیدیم به برج نامسان...ماشینو خاموش کرد و بدون حرفی پیاده شد...جز اینکه دنبالش برم کار دیگه نداشتم...به تقلید از اون سریع پیاده شدم...حرفی نمیزد...فقط با غضب قدم های سنگین و محکمی برمیداشت!
نیم ساعتی میشد ک از رختکن بیرون اومده بود...نیاز داشت تمرکز کنه...اما ممکن نبود! نمیتونست تمرین کنه...گویا تک تک عضلات بدنش خشک شده بودن...عرق سرد روی پیشونیش...موهای مشکی و کهرباییش...اخم ظریف روی پیشونیش...تتوهای زیبایی ک از شونه تا مچ دست راستش بخاطر عرق تمرینی ک زیر نوری ک از پنجره نزدیک ب سقف بلند سالن به فضای داخل تابیده میشد میدرخشید منظره به یاد موندنی از مرد ساخته بود!
گلوش خشک شده بود...صداهای توی سرش بخاطر اتفاقی که داخل رختکن افتاد...قدرت تمرکز و ازش سلب کرده بودن...تپش قلبش به قدری شدید بود ک بی تردید اگر کسی نزدیکش میشد میتونست به خوبی صداشو بشنوه....تورم رگ های گردنش و قفسه سینش که به شدت بالا و پایین میشد ب خوبی گویای عصبانیت و برآشفتگیش بود...
سردرگم بود...
خسته و درمونده بود...از وضعیتی که با وجود تقلای زیاد نمیتونست کنترل و تسلطی روش داشته باشه...
تمام نیرویی ک داشت رو توی مشتاش جمع کرد...و به کیسه بوکس مشکی رنگ آویزون با شدت ضربه زد...ظاهرا ضربه های سخت به کیسه بوکس راه خوبی برای تخلیه خشم و اضطرابش بود...نیم ساعتی میشد ک بی وقفه و بی تفاوت نسبت به نگاه متعجب و کنجکاو سایر افراد داخل سالن مشت میزد...هر چقدر بیشتر مشت میزد...بیشتر توی باتلاق افکار تاریکش فرو میرفت...
دست از تمرین کشید و...به سمت رختکن رفت...
از زبان بورام:
مثل همیشه مشغول تمرین و گوش دادن ب مربیم بودم که با صدای گوش خراشی ب اون طرف سالن چشم دوختم!...دیدمش... با شدتتت مشت های سهمگینشو روی کیسه پیاده میکرد!....سالن توی سکوت عمیقی فرو رفته بود...و فقط صدای آهنگین نفس ها و ناله های بلند و صدای بم اون ب گوش میرسید....دیگه کسی تمرین نمیکرد...توجه و تمرکز همه روی اون بود ک با کنجکاوی و سرگرمی تماشاش میکردن...از بچگی همینطور بود...
کم حرف
ساکت و درونگرا....
خشمشو در عمل نشون میداد!
حتی عصبانیش هم زیبا بود...باند سفید دور دستش...پوست گندمی رنگش جذابیت انکار نشدنی به ترقوه برجسته و شاهرگ متورم گردنش داده بود...
با حسرت آرزو میکردم...زمان داخل رختکن متوقف میشد و با خیال آسوده ذوب لب های گرمش میشدم...کلافگی و سردرگمی از رفتارش ب خوبی مشهود بود...فارغ از محیط اطرافم...غرق تماشاش بودم...ک دست از تمرین کشید!...به خودم اومدم...رفت داخل رختکن...بی اختیار دنبالش رفتم...باند های دور دستش و باز میکرد...
_جونگکوک؟
چه اتفاقی افتاد؟!!
اگه هنوز ازم عصبانی هستی عذرمیخوام...
توجهی به حرفام نکرد!
بغض بدی گلومو چنگ میزد...در لاکر سالن و قفل کرد... ساک ورزشیشو روی دوشش انداخت...از رختکن خارج شد...با عجله همه لباسامو برداشتم و با گرمکن ورزشی و تاپ جذبی که تنم بود دنبالش رفتم...همزمان که دنبالش میرفتم سویشرتمو پوشیدم...دوباره صداش زدم :
جونگکوک!
بلاخره ایستاد...برگشت نگام کرد و فقط گفت:
بیا...
از باشگاه ک بیرون اومدیم رفت سمت ماشینش...منم راهمو به سمت ماشینم کج کردم...
_ برات میارنش
با من بیا
سوار ماشینش شدم..اصلا نمیفهمیدم چرا یهو انقد عصبی شد!... با عجله ماشینو روشن کرد... سرعتش زیاد بود!!!
درگیر افکارم بودم ک چشمم به بطری آب روی داشبورد خورد...یکم آب میتونست حالشو بهتر کنه...درشو باز کردم و بطری رو به سمتش گرفتم... با گوشه چشم نگاه کوتاهی بهم انداخت و بطری و ازم گرفت...همشو سرکشید...و پرتش کرد روی صندلی عقب!
بورام: میخوای من رانندگی کنم؟
بدون اینکه نگاهشو از روبه رو بگیره جواب داد:
نه!
بورام: حداقل بگو چی انقد عصبیت کرد؟!!!
_الآن متوجه میشی
دیگه چیزی نگفتیم...تا رسیدیم به برج نامسان...ماشینو خاموش کرد و بدون حرفی پیاده شد...جز اینکه دنبالش برم کار دیگه نداشتم...به تقلید از اون سریع پیاده شدم...حرفی نمیزد...فقط با غضب قدم های سنگین و محکمی برمیداشت!
۱۷.۰k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.