تکپارتی ته ته غمگین🖤
گفته باشم غمگینه هاااا
نمیدونم ولی تو نوشتن فیکای غمگین استعدادم بیشتره🗿💔
شروع
[نکته ممکنن است ادامه داشته باشه]
*_*
شروع داشتان
معرفی:
شخسیعت ها[ تهیونگ.جونگکوک.ا.ت.ب.م( دوست شماست حالا اسمشو هرچی مخوای بزار).]
چند مدتی بود که با ته ته
به مشکل برخورده بود و مدام باهم دعوا میکردن یا بحث میکردن امشب ته ته خیلی دیر کرده بود ا.ت خیلی نگران بود و مدام شماره ته ته رو میگرفت اما انگار ن انگار موبایلش رو جواب نمیداد
از دید ته: توی بار مست بودم از بار اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم و نمیدونم چجوری اما روندم تا خونه حسابیم مست بودم در رو باضربه وا کردم و رفتم توی خونه ا.ت رو مبل خوابش برده بود اصلا متوجهش نشدم با دادی که کشیدم از خواب پرید تهیونگ: کدوم گوری هستی( با داد) بلند شد و به سمت تهیونگ رفت و بغلش کرد ا.ت : کجا بودی نگرانت شدمبه زور از خودش جدا کرد و گفت تهیونگ: تو کجا بودی ا.ت: من خونه بودم تهیونگ: منم ک خرمم( دور از جونش😐) ا.ت: واا تهیونگ چرا داد میزنی من که الان اینجا خواب بودم تهیونگ: خفه شو خفه شو واسم نقش بازی نکن رفت به سمت اشپزخانه ی لیوان اب یخ برداشت و به سمت ته اومد لیوان رو داد به تهیونگ لیوان رو گرفت و باحرص به زمین زد
ا.ت عصبی داد زد تهیونگ شییی چتهه چه مرگتهه همین حرفش کافی بود تا تهیونگ پرتش کنه زمین با حل دادنش جسم کوچیک و ظریفش به زمین افتاد و سرش با دیوار برخورد کرد ته ته زد زیر خنده و به سمت حموم رفت
چند ساعتی بود که از سرش خون میرفت شاید اگه تهیونگ هوشیار بود میبردتش بیمارستان تا حداقل دوم بیاره اما..اما الان دیگه نفس هاش به شمارش افتاده بود ................ تهیونگ به خودش اومده بود و مستیش کم شده بود از حموم امد بیرون بخار حموم باعث شده بود که گرمش بشه بخاطر همین به سمت اشپزخونه رفت تا اب بخوره وقتی رفت متوجه شیشه خورده هاشد شیشه خورده هارو دنبال کرد و چند سانت اون ور تر به ا.ت که از سرش خون میره مواجع شد تازه یادش اومد چ کرده تهیونگ: من چ غلطی کردممممم روی زمین نشست و جسم کوچیک ا.ت و توی بغلش گرفت و شروع کرد به گریه کردن اون چیکار کرد با عشقش تهیونگ عشقشو کشت اون خیلی پشیمون بود دلش برای ا.ت تنگ شده بود دلش برای خل بازیاش خنده هاش بغل کردناش تنگ شده بود بخاطر اینکه بتونه ا.ت رو ببینه سال بعد درست سالگرد دوستیشون خودش رو توی اون رودخونه که ا.ت عاشقش بود کشت
۴ سال بعد
کوک: سلام هیونگ چطوری خوبی الان درست ۴ سال از رفتند میگذره شما دوتا اونجا باهم اتشتی کردین دیگهم منو ب.م هم باهم ازدواج کردبم و ی بچه کوچولوداریم به اسم کیونگ
کیونگ:بابایی به لم گول دادی بلام بستنلی بگیلیی
[ بابایی به هم قول دادی برام بستنی بگیری]
کوک :باشه الان میام کوچولو
پایان
خب ریدممم
نمیدونم ولی تو نوشتن فیکای غمگین استعدادم بیشتره🗿💔
شروع
[نکته ممکنن است ادامه داشته باشه]
*_*
شروع داشتان
معرفی:
شخسیعت ها[ تهیونگ.جونگکوک.ا.ت.ب.م( دوست شماست حالا اسمشو هرچی مخوای بزار).]
چند مدتی بود که با ته ته
به مشکل برخورده بود و مدام باهم دعوا میکردن یا بحث میکردن امشب ته ته خیلی دیر کرده بود ا.ت خیلی نگران بود و مدام شماره ته ته رو میگرفت اما انگار ن انگار موبایلش رو جواب نمیداد
از دید ته: توی بار مست بودم از بار اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم و نمیدونم چجوری اما روندم تا خونه حسابیم مست بودم در رو باضربه وا کردم و رفتم توی خونه ا.ت رو مبل خوابش برده بود اصلا متوجهش نشدم با دادی که کشیدم از خواب پرید تهیونگ: کدوم گوری هستی( با داد) بلند شد و به سمت تهیونگ رفت و بغلش کرد ا.ت : کجا بودی نگرانت شدمبه زور از خودش جدا کرد و گفت تهیونگ: تو کجا بودی ا.ت: من خونه بودم تهیونگ: منم ک خرمم( دور از جونش😐) ا.ت: واا تهیونگ چرا داد میزنی من که الان اینجا خواب بودم تهیونگ: خفه شو خفه شو واسم نقش بازی نکن رفت به سمت اشپزخانه ی لیوان اب یخ برداشت و به سمت ته اومد لیوان رو داد به تهیونگ لیوان رو گرفت و باحرص به زمین زد
ا.ت عصبی داد زد تهیونگ شییی چتهه چه مرگتهه همین حرفش کافی بود تا تهیونگ پرتش کنه زمین با حل دادنش جسم کوچیک و ظریفش به زمین افتاد و سرش با دیوار برخورد کرد ته ته زد زیر خنده و به سمت حموم رفت
چند ساعتی بود که از سرش خون میرفت شاید اگه تهیونگ هوشیار بود میبردتش بیمارستان تا حداقل دوم بیاره اما..اما الان دیگه نفس هاش به شمارش افتاده بود ................ تهیونگ به خودش اومده بود و مستیش کم شده بود از حموم امد بیرون بخار حموم باعث شده بود که گرمش بشه بخاطر همین به سمت اشپزخونه رفت تا اب بخوره وقتی رفت متوجه شیشه خورده هاشد شیشه خورده هارو دنبال کرد و چند سانت اون ور تر به ا.ت که از سرش خون میره مواجع شد تازه یادش اومد چ کرده تهیونگ: من چ غلطی کردممممم روی زمین نشست و جسم کوچیک ا.ت و توی بغلش گرفت و شروع کرد به گریه کردن اون چیکار کرد با عشقش تهیونگ عشقشو کشت اون خیلی پشیمون بود دلش برای ا.ت تنگ شده بود دلش برای خل بازیاش خنده هاش بغل کردناش تنگ شده بود بخاطر اینکه بتونه ا.ت رو ببینه سال بعد درست سالگرد دوستیشون خودش رو توی اون رودخونه که ا.ت عاشقش بود کشت
۴ سال بعد
کوک: سلام هیونگ چطوری خوبی الان درست ۴ سال از رفتند میگذره شما دوتا اونجا باهم اتشتی کردین دیگهم منو ب.م هم باهم ازدواج کردبم و ی بچه کوچولوداریم به اسم کیونگ
کیونگ:بابایی به لم گول دادی بلام بستنلی بگیلیی
[ بابایی به هم قول دادی برام بستنی بگیری]
کوک :باشه الان میام کوچولو
پایان
خب ریدممم
۴.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.