"به نام قلب تپنده ی او.."
"به نام قلب تپنده ی او.."
همانگونه که قدم برمیداردم به اتاقی میرسم که درش باز است در ان ویالنی خاک گرفته است..بی اختیار وارد اتاق میشوم و ویالن را برمی دارم و شروع به نواختن میکنم"
در هنگام نواختن فکرم تویی..
هر چقدرم هم این ویالن زیبا نواخته شود صدای تپیدن قلبت بهترین موسیقی است!
چشمانت..!
چشمانت ؛ جادویی بی رحم!
چشمانت آبی نیستند اما مرا در خود غرق میکنند..
ویالن را با تمام توانم مینوازم و چشمانم را میبندم و آرام و به این طرف و آن طرف قدم بر می دارم"
دامن و لباس سفیدم و تکان میخورند ، بی اختیار لبخند میزنم"
شاید فقط حتی فکر کردن بهت و خیالپردازی درباره ات زیادی قشنگه..
تصورت میکنم.."
در اسکله جلوی غروب خورشید ایستاده ای گل رزی قرمز در دستانت داری موهایت در باد آرام تکان میخورند و سپس لبخند میزنی"
چگونه..؟ چرا..؟ چگونه میتوانی آنقدر جذاب و دلبر باشی که حتی خیالپردازی درباره ات مرا غرق میکنند..؟
لبخندم محو میشود"
همه تو را میخواهند.. همه دوستت دارن..
فکر نمیکنم در زندگی تو جایی برای من باشد.. نمیخواهم مزاحم تو و کسی که عاشقشی بشوم..حتی اگر مرا دوست نداشته باشی ، عاشقت میمانم!
تو کاملی..جذابی..
برو و کسی که عاشقشی را ببوس!
از سادگی روزمرگی نجاتش بده..!
نزار به همین راحتی بمیرد، او را عاشق خودت کن همانطور که مرا کردی!
و زندگی ات را زیبا کن!
من هم در آن اطراف میبینمت و دلم رنگی میشود..!
لبخندم کوچک است و دوباره باز میگردد"
ویالن نواختنم تمام میشود و دوباره ویالن را در جای خود میگذارم"
از اتاق بیرون میروم و در را پشت سرم میبندم"
آرام با خود زمزمه میکنم :
برایم مهم نیست که من برای تو میشوم یا خیر ،
فقط شادی ات را میخواهم ببینم..
(این نوشته خودمه ، حقیقتا مال پارسال و قدیمیه ، اگه خوشتون نیومد ببخشید)
همانگونه که قدم برمیداردم به اتاقی میرسم که درش باز است در ان ویالنی خاک گرفته است..بی اختیار وارد اتاق میشوم و ویالن را برمی دارم و شروع به نواختن میکنم"
در هنگام نواختن فکرم تویی..
هر چقدرم هم این ویالن زیبا نواخته شود صدای تپیدن قلبت بهترین موسیقی است!
چشمانت..!
چشمانت ؛ جادویی بی رحم!
چشمانت آبی نیستند اما مرا در خود غرق میکنند..
ویالن را با تمام توانم مینوازم و چشمانم را میبندم و آرام و به این طرف و آن طرف قدم بر می دارم"
دامن و لباس سفیدم و تکان میخورند ، بی اختیار لبخند میزنم"
شاید فقط حتی فکر کردن بهت و خیالپردازی درباره ات زیادی قشنگه..
تصورت میکنم.."
در اسکله جلوی غروب خورشید ایستاده ای گل رزی قرمز در دستانت داری موهایت در باد آرام تکان میخورند و سپس لبخند میزنی"
چگونه..؟ چرا..؟ چگونه میتوانی آنقدر جذاب و دلبر باشی که حتی خیالپردازی درباره ات مرا غرق میکنند..؟
لبخندم محو میشود"
همه تو را میخواهند.. همه دوستت دارن..
فکر نمیکنم در زندگی تو جایی برای من باشد.. نمیخواهم مزاحم تو و کسی که عاشقشی بشوم..حتی اگر مرا دوست نداشته باشی ، عاشقت میمانم!
تو کاملی..جذابی..
برو و کسی که عاشقشی را ببوس!
از سادگی روزمرگی نجاتش بده..!
نزار به همین راحتی بمیرد، او را عاشق خودت کن همانطور که مرا کردی!
و زندگی ات را زیبا کن!
من هم در آن اطراف میبینمت و دلم رنگی میشود..!
لبخندم کوچک است و دوباره باز میگردد"
ویالن نواختنم تمام میشود و دوباره ویالن را در جای خود میگذارم"
از اتاق بیرون میروم و در را پشت سرم میبندم"
آرام با خود زمزمه میکنم :
برایم مهم نیست که من برای تو میشوم یا خیر ،
فقط شادی ات را میخواهم ببینم..
(این نوشته خودمه ، حقیقتا مال پارسال و قدیمیه ، اگه خوشتون نیومد ببخشید)
۱.۵k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.