"وانشات کوتاه جیهوپ پارت آخر"
--
صدای در زدن و شنیدم و چند ثانیه بعد وارد اتاق شد.
گفت: بیدار شدی؟ فقط بهش اخم کردم .
هوسوک: اگر ازم خوشت نمیاد ، نمیتونم مجبورت کنم که بمونی ، میتونی بری!
+واقعا؟
اوهومی گفت و ادامه داد : در ضمن من اونکار و انجام ندادم
+کدوم کار؟
-دخول
دوباره اخم کردم و خواستم به سمت در برم
هوسوک:کجا؟
یه ریم: میخوام از این خونه برم بیرون!
هوسوک: نمیتونی . باید از پنجره بری بیرون
قهقهه زدم و گفتم: چرا؟
هوسوک: بهم اعتماد کن.. خودت و از پنجره بنداز پایین
داد زدم: ولی این خونه یه چیزی به اسم در داره!
هوسوک: من راهنماییت کردم . میتونی امتحان کنی ، اون در برای همیشه قفل شده
برگشتم و به پنجره ی بزرگ نگاه کردم : اگر بمیرم چی؟
دوباره برگشتم که دیدم هوسوک نیست
اینجا چه خبره؟ بعدشم همونطور که گفتم شاید این یه خوابه!
به سمت پنجره رفتم ، روی میله های طلایی رنگ نشستم و پاهام و تو هوا تاب دادم
+ارتفاعش خیلی زیاده لعنتی!
نمیدونم چی شد که یکهو انگار یه کسی هولم داد قبل اینکه بتونم جیغ بزنم چشمام سیاهی رفت
---
از خواب بیدار شدم و نفس نفس زدم ، یادم نمیاد چه خوابی میدیدم ولی از اشک های رو گونه هام میتونستم بفهمم که خواب بدی بود
چنگی به موبایلم که داشت زنگ میخورد زدم و جواب دادم: بله؟
-من جانگ هوسوکم ، امروز قرار داریم من نیم ساعت دیگه کافی شاپ کوپیتیلیا ام ، میای یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم: حتما !
و بعد قطع کردم ، هوسوک پسری بود که چندوقت پیش توی یه سایت باهم آشنا شدیم و امروز تصمیم گرفتیم برای اولین بار همدیگه رو ببینیم
ست هودی شلوار لیمویی پوشیدم و با یه آرایش لایت و بستن موهام بالای سرم از خونه خارج شدم ، تاکسی تا سر کوپیتیلیا من و رسوند. جلوی در شیشه ای بزرگ کافه ایستادم که در باز شد . با چشمام دنبالش گشتم .. تمام کسایی که تو این کافه بودن زوج بودن یا با خانواده شون اومده بودن اما یه پسر لاغر با لباس های گشاد و لش و موهای قهوه ای روی صندلی نشسته بود ، همونطور که دستش و زده بود زیر چونش از شیشه به بیرون خیره شده بود
شاید خودش باشه ، استرس شدیدی ته دلم و قلقلک میداد . به سمتش رفتم و گفتم: من پارک یه ریم هستم!
هوسوک: اوه آنیونگ ، منم هوسوکم !
خندید و دوتا چال بالای لبهاش نمایان شد
منم خندیدم و روبروش نشستم
نگاهی به منو انداخت
هوسوک: تو چی سفارش میدی؟
+عامم آیس آمریکانو.
-خوبه .. منم عاشقشم ، نگفتی چند سالته
گفتم: من 22 سالمه
هوسوک: منم 270 .. اوه نه ۲۷ سالمه
انگار قبلا این جمله رو جایی شنیده بودم
---
از خواب بیدار شدم . کامل لخت بودم ، روبروی آینه ایستادم و دستم و روی جای کبودی ها کشیدم که کار هوسوک بود ، لبخند زدم اما با رد شدن خاطراتی از جلوی چشمام لبخندم محو شد
اون خواب ترسناک .. کم کم داشت یادم می اومد
زمزمه کردم: یعنی من با یه خوناشام ازدواج کردم؟
-شاید
هوسوک اومد تو اتاق .. فوری بدنم و قایم کردم
هر لحظه نزدیک تر میشد و من میرفتم عقب تر تا اینکه به دیوار برخورد کردم. چسبید بهم و دستاش رو روی شونه هام گذاشت
هوسوک: ولی ما یه بچه داریم ، فکر نمیکنی برای فرار کردن خیلی دیر شده؟
+هوسوک تو خوبی؟
-خوبم ولی .. قرار نبود چیزی از اون روز یادت بیاد !
+من.. من به هیچکس نمیگم . فقط دست از سرم بردار
-نه متاسفم ، من باید خیلی زود این خاطرات و از بین ببرم!
*هوسوک*
دست هیونسوک رو بیشتر فشردم و باهم از ساختمون خارج شدیم. پلیس و آمبولانس دور تا دور ساختمون حلقه زده بودن و همسایه ها درمورد یه ریم حرف میزدن . موقع رد شدن از کنارشون سعی کردم حرفاشون و بشنوم
همسایه: اون خانمه اسمش یه ریم بود ، زن خیلی خوب و خوشگلی بود ولی میگن جنازه شو روی زمین پیدا کردن
یه نفر: چی ؟ چطوری کشته شده؟
همسایه: پلیس ها هم نفهمیدن فقط میگن جای کبودی و دندون روی گردنش بوده که دی ان ای مثل انسان نداره ، شوهر و بچه اش هم ناپدید شدن
هیونسوک: بابا!
گفتم: بله پسرم؟
هیونسوک: چرا ما میتونیم حرف های اونهارو بشنویم و اونهارو ببینیم ولی اونا نمیتونن مارو ببینن؟
لبخند زدم و بغلش کردم . این بچه ی سه ساله واقعا ریزه میزه و شیرین زبونه
هوسوک: چون ما خوناشامیم!
پرسید: پس چرا اون خانمه که مامان صداش میکردیم نمیتونست اینکارارو انجام بده؟
بوسه ای روی دماغ کوچولوش گذاشتم
گفتم: اون یه انسان به درد نخور بود ! اون خیلی خوب بود ، جای آدمای خوب تو این دنیای بی رحم نیست
دوباره گفت: بابااا
گفتم: چیه پسرم؟!
پرسید: منم وقتی بزرگ بشم باید مامانِ بچه هام رو بکشم؟
لبخندم به طور کلی از روی لبم محو شد و اولین بار بود که نمیدونستم باید چه جوابی بدم اونم به یه بچه ی سه ساله!
صدای در زدن و شنیدم و چند ثانیه بعد وارد اتاق شد.
گفت: بیدار شدی؟ فقط بهش اخم کردم .
هوسوک: اگر ازم خوشت نمیاد ، نمیتونم مجبورت کنم که بمونی ، میتونی بری!
+واقعا؟
اوهومی گفت و ادامه داد : در ضمن من اونکار و انجام ندادم
+کدوم کار؟
-دخول
دوباره اخم کردم و خواستم به سمت در برم
هوسوک:کجا؟
یه ریم: میخوام از این خونه برم بیرون!
هوسوک: نمیتونی . باید از پنجره بری بیرون
قهقهه زدم و گفتم: چرا؟
هوسوک: بهم اعتماد کن.. خودت و از پنجره بنداز پایین
داد زدم: ولی این خونه یه چیزی به اسم در داره!
هوسوک: من راهنماییت کردم . میتونی امتحان کنی ، اون در برای همیشه قفل شده
برگشتم و به پنجره ی بزرگ نگاه کردم : اگر بمیرم چی؟
دوباره برگشتم که دیدم هوسوک نیست
اینجا چه خبره؟ بعدشم همونطور که گفتم شاید این یه خوابه!
به سمت پنجره رفتم ، روی میله های طلایی رنگ نشستم و پاهام و تو هوا تاب دادم
+ارتفاعش خیلی زیاده لعنتی!
نمیدونم چی شد که یکهو انگار یه کسی هولم داد قبل اینکه بتونم جیغ بزنم چشمام سیاهی رفت
---
از خواب بیدار شدم و نفس نفس زدم ، یادم نمیاد چه خوابی میدیدم ولی از اشک های رو گونه هام میتونستم بفهمم که خواب بدی بود
چنگی به موبایلم که داشت زنگ میخورد زدم و جواب دادم: بله؟
-من جانگ هوسوکم ، امروز قرار داریم من نیم ساعت دیگه کافی شاپ کوپیتیلیا ام ، میای یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم: حتما !
و بعد قطع کردم ، هوسوک پسری بود که چندوقت پیش توی یه سایت باهم آشنا شدیم و امروز تصمیم گرفتیم برای اولین بار همدیگه رو ببینیم
ست هودی شلوار لیمویی پوشیدم و با یه آرایش لایت و بستن موهام بالای سرم از خونه خارج شدم ، تاکسی تا سر کوپیتیلیا من و رسوند. جلوی در شیشه ای بزرگ کافه ایستادم که در باز شد . با چشمام دنبالش گشتم .. تمام کسایی که تو این کافه بودن زوج بودن یا با خانواده شون اومده بودن اما یه پسر لاغر با لباس های گشاد و لش و موهای قهوه ای روی صندلی نشسته بود ، همونطور که دستش و زده بود زیر چونش از شیشه به بیرون خیره شده بود
شاید خودش باشه ، استرس شدیدی ته دلم و قلقلک میداد . به سمتش رفتم و گفتم: من پارک یه ریم هستم!
هوسوک: اوه آنیونگ ، منم هوسوکم !
خندید و دوتا چال بالای لبهاش نمایان شد
منم خندیدم و روبروش نشستم
نگاهی به منو انداخت
هوسوک: تو چی سفارش میدی؟
+عامم آیس آمریکانو.
-خوبه .. منم عاشقشم ، نگفتی چند سالته
گفتم: من 22 سالمه
هوسوک: منم 270 .. اوه نه ۲۷ سالمه
انگار قبلا این جمله رو جایی شنیده بودم
---
از خواب بیدار شدم . کامل لخت بودم ، روبروی آینه ایستادم و دستم و روی جای کبودی ها کشیدم که کار هوسوک بود ، لبخند زدم اما با رد شدن خاطراتی از جلوی چشمام لبخندم محو شد
اون خواب ترسناک .. کم کم داشت یادم می اومد
زمزمه کردم: یعنی من با یه خوناشام ازدواج کردم؟
-شاید
هوسوک اومد تو اتاق .. فوری بدنم و قایم کردم
هر لحظه نزدیک تر میشد و من میرفتم عقب تر تا اینکه به دیوار برخورد کردم. چسبید بهم و دستاش رو روی شونه هام گذاشت
هوسوک: ولی ما یه بچه داریم ، فکر نمیکنی برای فرار کردن خیلی دیر شده؟
+هوسوک تو خوبی؟
-خوبم ولی .. قرار نبود چیزی از اون روز یادت بیاد !
+من.. من به هیچکس نمیگم . فقط دست از سرم بردار
-نه متاسفم ، من باید خیلی زود این خاطرات و از بین ببرم!
*هوسوک*
دست هیونسوک رو بیشتر فشردم و باهم از ساختمون خارج شدیم. پلیس و آمبولانس دور تا دور ساختمون حلقه زده بودن و همسایه ها درمورد یه ریم حرف میزدن . موقع رد شدن از کنارشون سعی کردم حرفاشون و بشنوم
همسایه: اون خانمه اسمش یه ریم بود ، زن خیلی خوب و خوشگلی بود ولی میگن جنازه شو روی زمین پیدا کردن
یه نفر: چی ؟ چطوری کشته شده؟
همسایه: پلیس ها هم نفهمیدن فقط میگن جای کبودی و دندون روی گردنش بوده که دی ان ای مثل انسان نداره ، شوهر و بچه اش هم ناپدید شدن
هیونسوک: بابا!
گفتم: بله پسرم؟
هیونسوک: چرا ما میتونیم حرف های اونهارو بشنویم و اونهارو ببینیم ولی اونا نمیتونن مارو ببینن؟
لبخند زدم و بغلش کردم . این بچه ی سه ساله واقعا ریزه میزه و شیرین زبونه
هوسوک: چون ما خوناشامیم!
پرسید: پس چرا اون خانمه که مامان صداش میکردیم نمیتونست اینکارارو انجام بده؟
بوسه ای روی دماغ کوچولوش گذاشتم
گفتم: اون یه انسان به درد نخور بود ! اون خیلی خوب بود ، جای آدمای خوب تو این دنیای بی رحم نیست
دوباره گفت: بابااا
گفتم: چیه پسرم؟!
پرسید: منم وقتی بزرگ بشم باید مامانِ بچه هام رو بکشم؟
لبخندم به طور کلی از روی لبم محو شد و اولین بار بود که نمیدونستم باید چه جوابی بدم اونم به یه بچه ی سه ساله!
۴۴.۰k
۱۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.