داستان درسته ساده ام اما مریمم
داستان درسته ساده ام اما مریمم
قسمت ششم
صبح وقتی سر کار رسیدم دیدم در اتاق مدیر بسته است...اول رفتم ابدارخونه چایی دم کردم... خواستم برم پشت میزم که دیدم مدیر کناره میزمه...پشتش به من بود...با موبایلش حرف میزد...خیلی عصبی بود ...نمیدونستم برم یا نه...اما رفتم...اروم سلام کردم...جا خورد با تکون دادن سر جواب سلامم رو داد...وقتی حرف زدنش تموم شد با لحن جدی و محکم گفت شما کی رسیدید؟گفتم چند دقیقه پیش... گفت خیلی خب ولی از این به بعد اینقدر بی سر و صدا وارد نشید منظورم زمانیست که من زودتر از شمار میرسم ...چیزی نگفتم...گفت متوجه شدید خانم؟…حرصم در اومد چه قانون های بی خودی وضع میکرد...گفتم بله اقای مدیر فهمیدم هم موقع رفتن خداحافظی نکنم هم صبح ها اعلام حضور کنم...با غرور نگاهی به سرتاپام کرد شاید فکر نمیکرد که همچین جوابی بهش بدم...رفت تو اتاقش و در رو محکم بست...پسره دیوونه با این قانون هاش...
.....................
چایی دم کشید برای خودم تو یک لیوان سرامیکی آبی رنگ که تو گوشه یکی از کابینت ها پیدا کردم چایی ریختم...هنوز داغ بود لیوان رو تو دستم گرفتم اروم اروم فوت میکردم تا زودتر سرد شه که در اتاق مدیر باز شد...خواستم بلند شم که با دستش اشاره کرد بشینم...اومد بالای سرم ...گفت اقای سزاوار....باقی حرفشو نزد...نگاهش کردم ...چشمهاش به لیوان چایی من بود...ابروهاش بهم گره خورد...لیوان رو از تو دستم کشید بیرون و گفت این رو از کجا برداشتید؟؟؟گفتم از کابینت ابدارخونه...لیوان رو محکم کوبید رو میز...گفت خانم محترم این لیوان شخصیه منه کی به شما اجازه داد که اینو بردارید؟؟... ترسیدم...نگاهش کردم...گفتم من نمیدونستم این لیوان شماست...گفت حالا که فهمیدید زود بشوریدش و برام چایی بیارید اینو گفت و رفت...خداروشکر که درو محکم بهم نکوبید... حالم حسابی گرفته شد...چه روزی شد امروز...
لیوان رو شستم و براش چایی بردم...نگاهی بهم انداخت و گفت به اقای سزاوار بگید بیاد پیشم گفتم چشم...خواستم در رو ببندم که گفت در رو باز بزارید...
پشت میز نشستم...با سزاوار تماس گرفتم زود اومد ....
مشغول کارم شدم البته کار که نه داشتم توضیحات دیروز مدیر رو که یادداشت کرده بودم با خودم مرور میکردم که به حافظه ام بسپارم...
که دیدم صدای مدیر رفت بالا سرمو بالا گرفتم دقیقا میدیدم چقدر عصبانیه...همینطوری نگاهم بهش بود که گفت به چی نگاه میکنی خانم؟؟؟سزاوار بلند شد در اتاق رو بست...مردک دیوونه معلوم نیست امروز چه مرگشه که انقد منو ضایع میکنه!!!...در باز شد و سزاوار بیرون اومد ... اروم گفت خانم طاهر پور شما ناراحت نشید امروز حالشون زیاد خوب نیست...گفتم مهم نیست...
...............................
کارم تموم شده بود کیفمو برداشتم خواستم از رو صندلی بلند شم که اونم از تو اتاقش بیرون اومد...
همزمان راه افتادیم...جلو در ورودی ایستاد نگاهی بهم کرد که یعنی اول من بیرون برم...تشکر نکردم امروز از دستش عصبی بودم....
.........……………
یک ماهی گذشت و من به کمک اقای سزاوار تونستم کمی با کامپیوتر اشنا بشم و کارهای مقدماتی رو یاد بگیرم...این پیشرفت به نظر سزاوار خیلی خیلی خوب بود...
ادامه دارد.....
قسمت ششم
صبح وقتی سر کار رسیدم دیدم در اتاق مدیر بسته است...اول رفتم ابدارخونه چایی دم کردم... خواستم برم پشت میزم که دیدم مدیر کناره میزمه...پشتش به من بود...با موبایلش حرف میزد...خیلی عصبی بود ...نمیدونستم برم یا نه...اما رفتم...اروم سلام کردم...جا خورد با تکون دادن سر جواب سلامم رو داد...وقتی حرف زدنش تموم شد با لحن جدی و محکم گفت شما کی رسیدید؟گفتم چند دقیقه پیش... گفت خیلی خب ولی از این به بعد اینقدر بی سر و صدا وارد نشید منظورم زمانیست که من زودتر از شمار میرسم ...چیزی نگفتم...گفت متوجه شدید خانم؟…حرصم در اومد چه قانون های بی خودی وضع میکرد...گفتم بله اقای مدیر فهمیدم هم موقع رفتن خداحافظی نکنم هم صبح ها اعلام حضور کنم...با غرور نگاهی به سرتاپام کرد شاید فکر نمیکرد که همچین جوابی بهش بدم...رفت تو اتاقش و در رو محکم بست...پسره دیوونه با این قانون هاش...
.....................
چایی دم کشید برای خودم تو یک لیوان سرامیکی آبی رنگ که تو گوشه یکی از کابینت ها پیدا کردم چایی ریختم...هنوز داغ بود لیوان رو تو دستم گرفتم اروم اروم فوت میکردم تا زودتر سرد شه که در اتاق مدیر باز شد...خواستم بلند شم که با دستش اشاره کرد بشینم...اومد بالای سرم ...گفت اقای سزاوار....باقی حرفشو نزد...نگاهش کردم ...چشمهاش به لیوان چایی من بود...ابروهاش بهم گره خورد...لیوان رو از تو دستم کشید بیرون و گفت این رو از کجا برداشتید؟؟؟گفتم از کابینت ابدارخونه...لیوان رو محکم کوبید رو میز...گفت خانم محترم این لیوان شخصیه منه کی به شما اجازه داد که اینو بردارید؟؟... ترسیدم...نگاهش کردم...گفتم من نمیدونستم این لیوان شماست...گفت حالا که فهمیدید زود بشوریدش و برام چایی بیارید اینو گفت و رفت...خداروشکر که درو محکم بهم نکوبید... حالم حسابی گرفته شد...چه روزی شد امروز...
لیوان رو شستم و براش چایی بردم...نگاهی بهم انداخت و گفت به اقای سزاوار بگید بیاد پیشم گفتم چشم...خواستم در رو ببندم که گفت در رو باز بزارید...
پشت میز نشستم...با سزاوار تماس گرفتم زود اومد ....
مشغول کارم شدم البته کار که نه داشتم توضیحات دیروز مدیر رو که یادداشت کرده بودم با خودم مرور میکردم که به حافظه ام بسپارم...
که دیدم صدای مدیر رفت بالا سرمو بالا گرفتم دقیقا میدیدم چقدر عصبانیه...همینطوری نگاهم بهش بود که گفت به چی نگاه میکنی خانم؟؟؟سزاوار بلند شد در اتاق رو بست...مردک دیوونه معلوم نیست امروز چه مرگشه که انقد منو ضایع میکنه!!!...در باز شد و سزاوار بیرون اومد ... اروم گفت خانم طاهر پور شما ناراحت نشید امروز حالشون زیاد خوب نیست...گفتم مهم نیست...
...............................
کارم تموم شده بود کیفمو برداشتم خواستم از رو صندلی بلند شم که اونم از تو اتاقش بیرون اومد...
همزمان راه افتادیم...جلو در ورودی ایستاد نگاهی بهم کرد که یعنی اول من بیرون برم...تشکر نکردم امروز از دستش عصبی بودم....
.........……………
یک ماهی گذشت و من به کمک اقای سزاوار تونستم کمی با کامپیوتر اشنا بشم و کارهای مقدماتی رو یاد بگیرم...این پیشرفت به نظر سزاوار خیلی خیلی خوب بود...
ادامه دارد.....
۶.۵k
۰۶ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.