پارت داریم
بع تعداد اشک هایمان میخندیم
دیانا
جلوی در اتاق عمل نشسته بودیم همه بودن
محشاد محراب
پانیذ و ممد
عسل و رضا
مامان ارسلان
خاله مهناز رو صندلی نشسته بود و همون طور که گریه میگرد زکر میگفت
مهشاد هی قدم میزد و گریه میگرد محراب هم در حال اروم کردنش بود.
منم این دیونه ها رو زمین نشسته بودم و به روبه روم خیره بودم و هی مدام سرم رو به دیوار میکوبیدم.
گریه نمیکردم چون جونی برام نمونده بودم.
صورت خونی ارسلان دوباره آومد جلو چشام.
شتاب ضربهی سرم رو به دیوار بیشتر کردم.
تند تر و محکم تر.
محکم تر،محکم تر،محکم تر
عسل کنارم نشست و دستش رو بین سر من و دیوار قرار داد.
(عسل)بسه دیانا سرت شکست دختر
هیچی نگفتم.
در اتاق عمل باز شد.
خودم رو به دکتر رسوندم پانیذ جلوم بود کنارش زدم و روبه روی دکتر قرار گرفتم.
(من)آقا دکتر چی شد
(دکتر) متاسفانه ما خیلی تلاش کردیم ولی ایشون به کما رفتن.
دنیا رو سرم خراب شد پاهام دیگه جون نداشت و رو زمین فرود آومدم پانیذ که پیشم بود جلوم زانو زد و بغل کرد.
(من)من،من چیکار کنم
اشکام راهشون رو پیدا کردن و شروع به باریدن کردن.
مامان ارسلان حالش خیلی بد بود و بردنش تا بهش سروم بزنن تا خوب شه.
(پانیذ)دیانا بیا تو هم برو بهاشون
(من)ولم کن من باید ارسلان رو ببینم
پانیذ رو پس زدم و جلوی در اتاق عمل وایسادم تا بلاخره بعد چند مین ارسلان رو آوردن بیرون.
چشاش بسته بود و کلی دستگاه بهش وصل بود.
کنار تختش شروع به حرکت کردم و اشک میریختم.
دستای سرد و بیجونش رو بین دستام گرفتم.
سوار آسانسور شدیم.
بخش مراقبت های ویژه.
بردنش تو یه اتاق مخصوص نزاشتن برم پیشش.
پشت شیشه وایسادم و به ارسلان خیره شدم.
بعد چند دقیقه دکترا و پرستار ها بیرون آومدن.
(من)کی میتونم برم پیشش
(پرستار)نصبتتون
قطعا اگه میگفتم دوستش نمیزاشت گفتم
(من)من،من نامزدشم
(پرستار)ایشون که تازه از اتاق عمل اومدن فعلا نمیشه.
بی روح بهش خیره شدم که بی توجه بهم گذاشت و رفت.
دوباره به ارسلان خیره شدم.
رنگ به رو نداشت.
محشاد و خاله آومدن حتما نزاشتن بقیه بیان.
(محشاد)دیانا تو مامان برید خونه من میمونم پیشش
(مامان ارسلان)خودم میمونم پیش پسرم
(محشاد)مامان برو خونه دعا کن اینجا کاری از دستت بر نمیاد
(مامان ارسلان)ن من..
(من)برید شما خودم میخوام بمونم.
(محشاد)تو که نصبت خونی نداری بهاش نمیزارن بمونی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم
(من)بهشون گفتم نامزدشم.
مامان ارسلان دست زیر چونم انداخت و سرم رو بلند کرد
(مامان ارسلان)سرت رو بگیر بالا دخترم
(محشاد)بازم نمیشه من....
(من)محشاد
با چشم های اشکیم نگاهش کردم که گفت
(محشاد)باش بمون هر چی شد خبرمون کن
(من)باش
پارت_۳۴
دیانا
جلوی در اتاق عمل نشسته بودیم همه بودن
محشاد محراب
پانیذ و ممد
عسل و رضا
مامان ارسلان
خاله مهناز رو صندلی نشسته بود و همون طور که گریه میگرد زکر میگفت
مهشاد هی قدم میزد و گریه میگرد محراب هم در حال اروم کردنش بود.
منم این دیونه ها رو زمین نشسته بودم و به روبه روم خیره بودم و هی مدام سرم رو به دیوار میکوبیدم.
گریه نمیکردم چون جونی برام نمونده بودم.
صورت خونی ارسلان دوباره آومد جلو چشام.
شتاب ضربهی سرم رو به دیوار بیشتر کردم.
تند تر و محکم تر.
محکم تر،محکم تر،محکم تر
عسل کنارم نشست و دستش رو بین سر من و دیوار قرار داد.
(عسل)بسه دیانا سرت شکست دختر
هیچی نگفتم.
در اتاق عمل باز شد.
خودم رو به دکتر رسوندم پانیذ جلوم بود کنارش زدم و روبه روی دکتر قرار گرفتم.
(من)آقا دکتر چی شد
(دکتر) متاسفانه ما خیلی تلاش کردیم ولی ایشون به کما رفتن.
دنیا رو سرم خراب شد پاهام دیگه جون نداشت و رو زمین فرود آومدم پانیذ که پیشم بود جلوم زانو زد و بغل کرد.
(من)من،من چیکار کنم
اشکام راهشون رو پیدا کردن و شروع به باریدن کردن.
مامان ارسلان حالش خیلی بد بود و بردنش تا بهش سروم بزنن تا خوب شه.
(پانیذ)دیانا بیا تو هم برو بهاشون
(من)ولم کن من باید ارسلان رو ببینم
پانیذ رو پس زدم و جلوی در اتاق عمل وایسادم تا بلاخره بعد چند مین ارسلان رو آوردن بیرون.
چشاش بسته بود و کلی دستگاه بهش وصل بود.
کنار تختش شروع به حرکت کردم و اشک میریختم.
دستای سرد و بیجونش رو بین دستام گرفتم.
سوار آسانسور شدیم.
بخش مراقبت های ویژه.
بردنش تو یه اتاق مخصوص نزاشتن برم پیشش.
پشت شیشه وایسادم و به ارسلان خیره شدم.
بعد چند دقیقه دکترا و پرستار ها بیرون آومدن.
(من)کی میتونم برم پیشش
(پرستار)نصبتتون
قطعا اگه میگفتم دوستش نمیزاشت گفتم
(من)من،من نامزدشم
(پرستار)ایشون که تازه از اتاق عمل اومدن فعلا نمیشه.
بی روح بهش خیره شدم که بی توجه بهم گذاشت و رفت.
دوباره به ارسلان خیره شدم.
رنگ به رو نداشت.
محشاد و خاله آومدن حتما نزاشتن بقیه بیان.
(محشاد)دیانا تو مامان برید خونه من میمونم پیشش
(مامان ارسلان)خودم میمونم پیش پسرم
(محشاد)مامان برو خونه دعا کن اینجا کاری از دستت بر نمیاد
(مامان ارسلان)ن من..
(من)برید شما خودم میخوام بمونم.
(محشاد)تو که نصبت خونی نداری بهاش نمیزارن بمونی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم
(من)بهشون گفتم نامزدشم.
مامان ارسلان دست زیر چونم انداخت و سرم رو بلند کرد
(مامان ارسلان)سرت رو بگیر بالا دخترم
(محشاد)بازم نمیشه من....
(من)محشاد
با چشم های اشکیم نگاهش کردم که گفت
(محشاد)باش بمون هر چی شد خبرمون کن
(من)باش
پارت_۳۴
۷.۲k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.