p27
آهنگپخش شد و رقصمون شروع شد و بعدش همه دست زدن....
بعد از همه ی اینا و شام و اینا مهمونامون کم کم داشتن میرفتن...و دیگه کسی نموند و آخرین نفر آنا و تهیونگ بودن...
=تبریک میگم باز بهتون....
_مرسی..
+ممنون عزیزم..ایشالا خودت عروسی میکنی...
=هی دست رو دلم نزار که خونه...کی به من زن میده...
+ای بابا باز گفت...من خودم واست زن میگیرم..
=خخ...خداحافظ...
من آنارو میرسونم خونش...
&تبریک میگم منم بهتون...
+خدانگهدار...و یه چشمکی که کلی معنا دار بود به آنا زدم..
من موندم و شوهرم...رفتیم تو اتاقمون و به خدمتکارا سپردم که برق بندازن خونروو..
رسیدیم اتاقمون...اتاق بزرگ و خیلی خوشگلی بود که آنا و جونگی لباسامونو چیده بودن توی کمد قهوه ای رنگش...و اتاقی که کلا مشکی و دارک بود..
یه دست لباس برداشتم و موهامو باز کردم...لباسم رو در آوردم...و وارد حموم شدم و اصلا اهمیت ندادم که داره نگاهم میکنه...
بعد از ۱ ساعت اومدم بیرون و دیدم لباس مباساشو عوض کرده کلا و منتظر بود من بیام بیرون تا خودش بره تو حموم...
...
یه یه ساعت هم اینجوری گذشت و بعد از پوشیدن لباساش اومد روی تخت نشست تا بخوابه...
_..نخواب میخوام باهات حرف بزنم..
+...جانم بگو..
صدای خسته خانمش با صدای بارون سمفونی قشنگی ایجاد کرده بودش:)
_..من..من اونکارو نکردم...من آدمی نیستم که قوانینو زیر پا بزارم...
+...
سرمو تکون میدم و باشه آرومی بهش میگم...
_موهاتو سشوار کن. سرده و گرنه سرما میخوری...
+..خوابم میاد ولش کن.....
_اگه بخوای من برات میکشم...
+...باشه...ممنون....
سشوار رو از توی کشو آورد و زدش به برق....موهامو آروم سشوار کرد...وقتی باد ملایم و گرم سشوار به گردنم میخورد چشمام بسته میشد.. تا اینکه گفتش تموم شد...
+دستت درد نکنه...
_....
جمعش کرد و دوباره گذاشتش توی کشو تا دیگه بخوابیم...
۱ ماه گذشت....رابطم باهاش یه کوچولو بهتر شده بود...چون دیگه قرار بود تا آخر عمر پیش هم باشیم..و بد نبود یه کم نرم شدن توی رابطه...
خودم غذا درست میکردم و شبا منتظر میموندم تا بیاد و باهم بخوریم...آنا و تهیونگ هم بعد عروسی ما همو ندیده بودن و آنا سخت مشغول درس بود و تهیونگ همیشه سراغ آنا رو ازم میگرفت...جونگی و نامجون هم رل بودن..
تصمیمی که من گرفتم این بود که باهاش خوب رفتار کنم...
چون قراره تا ابد با هم زندگی کنیم..
یاداین افتادم که گفت سال بعد میکشتم...استرسم سر این بود...اگه بتونم حتما ازش میپرسم..
غذام داشت آماده میشد و الانا بود که بیاد...
راستی آنا نمیدونه که تهیونگ مافیاس...اگه بدونه خیلی باحال میشه...
ماشینش رو توی حیاط عمارت دیدم و بعد خودشو که اون لباسای مشکی و اون بوتا خیلی بهش میومد..
_سلام...
+سلام...خسته نباشی..
_ممنون..غذا حاضره...
+آره بیا...
_..برم دوش بگیرم...
+
بعد از همه ی اینا و شام و اینا مهمونامون کم کم داشتن میرفتن...و دیگه کسی نموند و آخرین نفر آنا و تهیونگ بودن...
=تبریک میگم باز بهتون....
_مرسی..
+ممنون عزیزم..ایشالا خودت عروسی میکنی...
=هی دست رو دلم نزار که خونه...کی به من زن میده...
+ای بابا باز گفت...من خودم واست زن میگیرم..
=خخ...خداحافظ...
من آنارو میرسونم خونش...
&تبریک میگم منم بهتون...
+خدانگهدار...و یه چشمکی که کلی معنا دار بود به آنا زدم..
من موندم و شوهرم...رفتیم تو اتاقمون و به خدمتکارا سپردم که برق بندازن خونروو..
رسیدیم اتاقمون...اتاق بزرگ و خیلی خوشگلی بود که آنا و جونگی لباسامونو چیده بودن توی کمد قهوه ای رنگش...و اتاقی که کلا مشکی و دارک بود..
یه دست لباس برداشتم و موهامو باز کردم...لباسم رو در آوردم...و وارد حموم شدم و اصلا اهمیت ندادم که داره نگاهم میکنه...
بعد از ۱ ساعت اومدم بیرون و دیدم لباس مباساشو عوض کرده کلا و منتظر بود من بیام بیرون تا خودش بره تو حموم...
...
یه یه ساعت هم اینجوری گذشت و بعد از پوشیدن لباساش اومد روی تخت نشست تا بخوابه...
_..نخواب میخوام باهات حرف بزنم..
+...جانم بگو..
صدای خسته خانمش با صدای بارون سمفونی قشنگی ایجاد کرده بودش:)
_..من..من اونکارو نکردم...من آدمی نیستم که قوانینو زیر پا بزارم...
+...
سرمو تکون میدم و باشه آرومی بهش میگم...
_موهاتو سشوار کن. سرده و گرنه سرما میخوری...
+..خوابم میاد ولش کن.....
_اگه بخوای من برات میکشم...
+...باشه...ممنون....
سشوار رو از توی کشو آورد و زدش به برق....موهامو آروم سشوار کرد...وقتی باد ملایم و گرم سشوار به گردنم میخورد چشمام بسته میشد.. تا اینکه گفتش تموم شد...
+دستت درد نکنه...
_....
جمعش کرد و دوباره گذاشتش توی کشو تا دیگه بخوابیم...
۱ ماه گذشت....رابطم باهاش یه کوچولو بهتر شده بود...چون دیگه قرار بود تا آخر عمر پیش هم باشیم..و بد نبود یه کم نرم شدن توی رابطه...
خودم غذا درست میکردم و شبا منتظر میموندم تا بیاد و باهم بخوریم...آنا و تهیونگ هم بعد عروسی ما همو ندیده بودن و آنا سخت مشغول درس بود و تهیونگ همیشه سراغ آنا رو ازم میگرفت...جونگی و نامجون هم رل بودن..
تصمیمی که من گرفتم این بود که باهاش خوب رفتار کنم...
چون قراره تا ابد با هم زندگی کنیم..
یاداین افتادم که گفت سال بعد میکشتم...استرسم سر این بود...اگه بتونم حتما ازش میپرسم..
غذام داشت آماده میشد و الانا بود که بیاد...
راستی آنا نمیدونه که تهیونگ مافیاس...اگه بدونه خیلی باحال میشه...
ماشینش رو توی حیاط عمارت دیدم و بعد خودشو که اون لباسای مشکی و اون بوتا خیلی بهش میومد..
_سلام...
+سلام...خسته نباشی..
_ممنون..غذا حاضره...
+آره بیا...
_..برم دوش بگیرم...
+
۱۹.۵k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.