the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
پارت۷
ات. یونگی چرا داری وسایلتو جم میکنی؟
یونگی.ات راستش من باید یه چیزی بهت بگم
ات. چی؟
یونگی. م من نتونستم پدربزرگو راضی کنم،راستشو بخوای از یه دختره خوشم اومده که اهل آمریکاس امروز قراره برم آمریکا
ات.وقتی یونگی این جمله رو گفت یه بغض سنگین گلومو گرفت
یعنی اونم قراره منو ترک کنه،نتونستم جلوی خودمو بگیرم به قطره اشک از چشمام ریخت چرا اون؟
من که به غیر از یونگی کسی رو نداشتم
هیچکس از من خوشش نمیاد...اگه بری کی برمیگردی؟(در حال اشک ریختن)
یونگی.نمیدونم یه سال دو سال شایدم تا همیشه اونجا موندم
ات.دیگه حوصله حرف زدن نداشتم فقط از اتاق رفتم بیرون یه راست رفتم توی اتاقم
حالم از خودم بهم میخوره چرا آخه چرا من به دنیا اومدم خدا که میخاست اینقدر منو عذاب بده چرا منو افرید؟
رفتم توی حموم توی وان نشستم آب گرم رو باز کردم وقتی با آب گرم حموم میکنم احساس راحتی دارم
تصمیم گرفتم فقط برای یک ساعت به هیچی فکر نکنم تا یکم آرامش بگیرم
دو سال بعد
ات
هعیی در دفتر خاطراتمو بستم درست دو سال از رفتن یونگی میگذره خیلی دلم براش تنگ شده
اما اون منو ترک کرد رفت پیش دختری که دوسش داره،بعد از رفتن یونگی هر روز خاطراتی رو که توی دفترم ازش داشتم رو میخونم توی افکارم غرق بودم که یهو در اتاقم باز شد
بکهیون.خ خاله
ات.بکهیون رو که دیدم یه لبخند اومد رو لبم نوه ی اجوما بود مامانش یک هفته جایی کار داشت نمیتونست بکهیون رو با خودش ببره اونم اومد کنار ما..جانم کوچولو
بکهیون. میای با هم بازی کلیم؟
ات.معلومه که میام..بغلش کردم با هم رفتیم توی حیاط آخر باغ یه تاب بود اونو بردم گذاشتم روی تاب داشتیم با هم می خندیدیم که صدای بزرگ خان توجهمو جلب کرد
بزرگ خان.ات کجایی؟
ات.اینجام پدربزرگ با من کاری دارید ؟
امروز یه پارت براتون گذاشتم یکم لایکا بره بالا پارت بعدو میزارم
پارت۷
ات. یونگی چرا داری وسایلتو جم میکنی؟
یونگی.ات راستش من باید یه چیزی بهت بگم
ات. چی؟
یونگی. م من نتونستم پدربزرگو راضی کنم،راستشو بخوای از یه دختره خوشم اومده که اهل آمریکاس امروز قراره برم آمریکا
ات.وقتی یونگی این جمله رو گفت یه بغض سنگین گلومو گرفت
یعنی اونم قراره منو ترک کنه،نتونستم جلوی خودمو بگیرم به قطره اشک از چشمام ریخت چرا اون؟
من که به غیر از یونگی کسی رو نداشتم
هیچکس از من خوشش نمیاد...اگه بری کی برمیگردی؟(در حال اشک ریختن)
یونگی.نمیدونم یه سال دو سال شایدم تا همیشه اونجا موندم
ات.دیگه حوصله حرف زدن نداشتم فقط از اتاق رفتم بیرون یه راست رفتم توی اتاقم
حالم از خودم بهم میخوره چرا آخه چرا من به دنیا اومدم خدا که میخاست اینقدر منو عذاب بده چرا منو افرید؟
رفتم توی حموم توی وان نشستم آب گرم رو باز کردم وقتی با آب گرم حموم میکنم احساس راحتی دارم
تصمیم گرفتم فقط برای یک ساعت به هیچی فکر نکنم تا یکم آرامش بگیرم
دو سال بعد
ات
هعیی در دفتر خاطراتمو بستم درست دو سال از رفتن یونگی میگذره خیلی دلم براش تنگ شده
اما اون منو ترک کرد رفت پیش دختری که دوسش داره،بعد از رفتن یونگی هر روز خاطراتی رو که توی دفترم ازش داشتم رو میخونم توی افکارم غرق بودم که یهو در اتاقم باز شد
بکهیون.خ خاله
ات.بکهیون رو که دیدم یه لبخند اومد رو لبم نوه ی اجوما بود مامانش یک هفته جایی کار داشت نمیتونست بکهیون رو با خودش ببره اونم اومد کنار ما..جانم کوچولو
بکهیون. میای با هم بازی کلیم؟
ات.معلومه که میام..بغلش کردم با هم رفتیم توی حیاط آخر باغ یه تاب بود اونو بردم گذاشتم روی تاب داشتیم با هم می خندیدیم که صدای بزرگ خان توجهمو جلب کرد
بزرگ خان.ات کجایی؟
ات.اینجام پدربزرگ با من کاری دارید ؟
امروز یه پارت براتون گذاشتم یکم لایکا بره بالا پارت بعدو میزارم
۱۰.۲k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.