رمان عشق ابدی پارت ۲۴
#سمانه
( یک هفته بعد )
امروز چهارشنبه است ...... قراره حسین بیاد برای معاینه ...... اما متأسفانه دیگه آقای نصیری برگشتن و ایشون معاینه حسین رو انجام میدن .. البته شاید هم من انجام بدم .... نمیدونم ! ........ دو سه روز پیش راجب خونه مجردی من و شادی با مامان و بابام صحبت کردم و اوناهم موافقت کردن ...... امروز قراره با شادی بریم و خونه رو اجاره کنیم ......
ساعت تقریبا ۹ بود که از خونه اومدم بیرون و رفتم بیمارستان ....... دوباره برگشته بودم به همون اتاقی که یکم کوچولو ِ ...... ولی خیلی تمیز و شیک چیده شده ....... یکم نشستم با گوشی بازی کردم و یکم چایی و بیسکوییت خوردم تا ساعت ۱ ظهر شد ......
صدای در اومد ....
گفتم : بفرمایید !
دیدم حسین و احسان باهم دیگه وارد اتاق من شدن .......
_ سلام خوب هستید ؟ بفرمایید بشینید .....
حسین : سلام .... خیلی ممنون ...
نشستیم روی صندلی ها .....
پرسیدم : شما برای معاینه اومدید پیش من ؟ آقای نصیری فرستادن شما رو ؟؟
حسین : نه معاینه رو خود آقای نصیری انجام دادن ...... ما برای ی چیزه دیگه ای اومدیم اینجا .....
با خودم گفتم : یا خدا 😨 یعنی برای چه چیزه دیگه ای اومدن اینجا ؟؟؟؟
احسان ادامه داد : راستش یک هفته قبل از عمل جراحی حسین ...... ی دختر خانومی ، خیلی اتفاقی ، توی راه روی بیمارستان میخوره به فواد .....
من اینجا فهمیدم که منظورشون شادیِ 😨
یعنی الان دارن دنبال شادی میگردن ؟
حسین ادامه داد : بعدشم وقتی که برای اخرین بار ، با فواد از اتاق شما اومدیم بیرون ...... دوباره همون اتفاق تکرار شد .... که فکر کنم شما هم اون اتفاق رو دیدید درسته ؟؟
_ بله من دیدم.....
حسین : ببینید خانوم پاکدامن ..... فواد بعد از هر بار که این اتفاق ها افتاده ..... حالش بد میشه .... یعنی کلا ی فواد دیگه میشه ...... بعد از برخورد اول ، فواد فقط داره کتاب های عاشقانه و رمانتیک و کنترل عشق میخونه ......
_ راستش آقای شریفی و آقای صداقت ..... اون دختر خانومی که خورده به آقای غفاری ...... دوست ۱۰ ساله ی منه ...... اسم اون خانوم شادی سعادت هست ...... الان چه کاری از من بر میاد که براتون انجام بدم ؟
احسان : راستش ما میخوایم خانوم سعادت رو ی جورایی به فواد نزدیک کنیم ........
حسین : البته جوری که انگار خیلی اتفاقی اینا بهم نزدیک شدن ......
_ خب ..... الان شما نقشه ای دارین که بشه عملی کرد ..؟؟؟؟
حسین : راستش نه هنوز ...... البته اومدیم اینجا که یکم ..... سه نفری با هم فکر کنیم که چیکار باید بکنیم ......
هممون سکوت کردیم و مشغول به فکر کردن شدیم .....
یهو احسان گفت : من ی فکری دارم !
حسین : چی ؟
🍁{ اینم از پارت ۲۴ ....... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #خاصترین #عشق #عاشقانه #love #تکست_ناب #تنهایی #تکست_خاص #دخترونه
( یک هفته بعد )
امروز چهارشنبه است ...... قراره حسین بیاد برای معاینه ...... اما متأسفانه دیگه آقای نصیری برگشتن و ایشون معاینه حسین رو انجام میدن .. البته شاید هم من انجام بدم .... نمیدونم ! ........ دو سه روز پیش راجب خونه مجردی من و شادی با مامان و بابام صحبت کردم و اوناهم موافقت کردن ...... امروز قراره با شادی بریم و خونه رو اجاره کنیم ......
ساعت تقریبا ۹ بود که از خونه اومدم بیرون و رفتم بیمارستان ....... دوباره برگشته بودم به همون اتاقی که یکم کوچولو ِ ...... ولی خیلی تمیز و شیک چیده شده ....... یکم نشستم با گوشی بازی کردم و یکم چایی و بیسکوییت خوردم تا ساعت ۱ ظهر شد ......
صدای در اومد ....
گفتم : بفرمایید !
دیدم حسین و احسان باهم دیگه وارد اتاق من شدن .......
_ سلام خوب هستید ؟ بفرمایید بشینید .....
حسین : سلام .... خیلی ممنون ...
نشستیم روی صندلی ها .....
پرسیدم : شما برای معاینه اومدید پیش من ؟ آقای نصیری فرستادن شما رو ؟؟
حسین : نه معاینه رو خود آقای نصیری انجام دادن ...... ما برای ی چیزه دیگه ای اومدیم اینجا .....
با خودم گفتم : یا خدا 😨 یعنی برای چه چیزه دیگه ای اومدن اینجا ؟؟؟؟
احسان ادامه داد : راستش یک هفته قبل از عمل جراحی حسین ...... ی دختر خانومی ، خیلی اتفاقی ، توی راه روی بیمارستان میخوره به فواد .....
من اینجا فهمیدم که منظورشون شادیِ 😨
یعنی الان دارن دنبال شادی میگردن ؟
حسین ادامه داد : بعدشم وقتی که برای اخرین بار ، با فواد از اتاق شما اومدیم بیرون ...... دوباره همون اتفاق تکرار شد .... که فکر کنم شما هم اون اتفاق رو دیدید درسته ؟؟
_ بله من دیدم.....
حسین : ببینید خانوم پاکدامن ..... فواد بعد از هر بار که این اتفاق ها افتاده ..... حالش بد میشه .... یعنی کلا ی فواد دیگه میشه ...... بعد از برخورد اول ، فواد فقط داره کتاب های عاشقانه و رمانتیک و کنترل عشق میخونه ......
_ راستش آقای شریفی و آقای صداقت ..... اون دختر خانومی که خورده به آقای غفاری ...... دوست ۱۰ ساله ی منه ...... اسم اون خانوم شادی سعادت هست ...... الان چه کاری از من بر میاد که براتون انجام بدم ؟
احسان : راستش ما میخوایم خانوم سعادت رو ی جورایی به فواد نزدیک کنیم ........
حسین : البته جوری که انگار خیلی اتفاقی اینا بهم نزدیک شدن ......
_ خب ..... الان شما نقشه ای دارین که بشه عملی کرد ..؟؟؟؟
حسین : راستش نه هنوز ...... البته اومدیم اینجا که یکم ..... سه نفری با هم فکر کنیم که چیکار باید بکنیم ......
هممون سکوت کردیم و مشغول به فکر کردن شدیم .....
یهو احسان گفت : من ی فکری دارم !
حسین : چی ؟
🍁{ اینم از پارت ۲۴ ....... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #خاصترین #عشق #عاشقانه #love #تکست_ناب #تنهایی #تکست_خاص #دخترونه
۱۱.۹k
۱۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.