راکون کچولو مو صورتی p79
دیگه تعجب نمیکردم یا شاید هم فقط انگیزه و حس درونی ام برای تعجب کردن خواموش شده بود
من:«میدونم ولی ما همین الان هم کاملا بدون سرپرستیم همین الان هم هیچکدوم نمیتونیم بدون هم ادامه بدیم ولی... فکر کنم ارزش ریسک رو داشته باشه»
هیکاری سری تکون داد و گفت:« برادرت رسیده» بعد از روی شونه ام محو شد به دخترک نگاه کردم داشت صورتشو میشست اما همین که به برادرم نگاه کردم متوجه شدم که امکان نداره حرف های من رو قبول کنه
توی سرم زمزمه کردم:«هیکاری خودت رو به اون نشون بده»
هیکاری:«نمیتونم اینکار یک سال از عمرت رو کم میکنه»
من:«انجامش بده»
هیکاری:«چی؟»
من:«انجامش بده»
همین که برادرم به من رسید هیکاری روی شونه ام ظاهر شد
برادرم:«این چیه؟»
من:«پری ای که قراره به ما توی زندگی کردن پدر کمک کنه»
برادرم:«چی؟ اینسوک تو دیوونه شدی؟»
من:«همینطور که فکر میکردم»
به هیکاری نگاه کردم
هیکاری:«میخوای اون رو کنترل کنم؟»
من:«نه فقط متقاعدش کن»
سری تکون داد و بعد از چند ثانیه نگاه برادرم تغییر کرد شوکه بود اما مصمم در عین حال ترسیده و گیج بود
برادرم:«اما تو مشکلی باهاش نداری؟»
این سولی بود که از خودم نپرسیده بودم اما جوابش مشخص بود من قطعا دلم نمیخواست یه آدم رو بکشم حالا هر چقدر که میخواست پست یا لایق مردن بود ولی...
من:«هرکاری انجام میدم تا بابا رو برگردونم»
محلول بیهوشی رو از جیبم در آوردم تو دستش گذاشتم و ادامه دادم:«مگه نه؟»
برادرم دستمالی از جیبش بیرون آورد محلول رو روی دستمال اسپری کرد و گفت:«درسته هر کاری که لازم باشه میکنیم»
دخترک دیگه داشت میرفت و حیاط هم خالی شده بود سریع دخترک رو گرفت و دستمال رو روی دهنش گذاشت بعد از چند ثانیه دخترک بیهوش شد
توی ماشین گذاشتیمش و به پرت ترین جایی که میتونستم سریع تر بهش برسیم رفتیم حدود نیم ساعت توی راه بودیم وقتی که رسیدیم هیکاری دوباره ظاهر شد
من:«هیکاری چجوری باید انجامش بدم؟»
دوتا شیشه یکی پر و یکی خالی همینطور یه سرنگ کنارم روی صندلی ظاهر شد
هیکاری:«فقط باید وقتی به هوش اومد محلولی که توی شیشه ی پره رو بهش تزریق کنی بعد هم با این سرنگ به اندازه ای که نیمی از شیشه ی خالی پر بشه ازش خون بکشی توی شیشه بریزی و بعد هردو شیشه رو توی آب بندازی»
من:«فکر نمیکنی نصف شیشه برای اینکه ازش خون بگیرم زیاده؟»
هیکاری:«تو میخوای زندگیشو بگیری پس نباید برای نصف شیشه خون دو دل باشی»
درست میگفت من قرار بود زندگیشو بگیرم نمیخوام انجامش بدم اما این کار پدرمو به زندگی بر میگردونه پس انجامش میدم هرکاری که لازم باشه انجام میدم
همکاری ادامه داد:«ولی قبل از اون باید اون رو بترسونید»
من:«بترسونم؟»
هیکاری:«درسته،»
من:«میدونم ولی ما همین الان هم کاملا بدون سرپرستیم همین الان هم هیچکدوم نمیتونیم بدون هم ادامه بدیم ولی... فکر کنم ارزش ریسک رو داشته باشه»
هیکاری سری تکون داد و گفت:« برادرت رسیده» بعد از روی شونه ام محو شد به دخترک نگاه کردم داشت صورتشو میشست اما همین که به برادرم نگاه کردم متوجه شدم که امکان نداره حرف های من رو قبول کنه
توی سرم زمزمه کردم:«هیکاری خودت رو به اون نشون بده»
هیکاری:«نمیتونم اینکار یک سال از عمرت رو کم میکنه»
من:«انجامش بده»
هیکاری:«چی؟»
من:«انجامش بده»
همین که برادرم به من رسید هیکاری روی شونه ام ظاهر شد
برادرم:«این چیه؟»
من:«پری ای که قراره به ما توی زندگی کردن پدر کمک کنه»
برادرم:«چی؟ اینسوک تو دیوونه شدی؟»
من:«همینطور که فکر میکردم»
به هیکاری نگاه کردم
هیکاری:«میخوای اون رو کنترل کنم؟»
من:«نه فقط متقاعدش کن»
سری تکون داد و بعد از چند ثانیه نگاه برادرم تغییر کرد شوکه بود اما مصمم در عین حال ترسیده و گیج بود
برادرم:«اما تو مشکلی باهاش نداری؟»
این سولی بود که از خودم نپرسیده بودم اما جوابش مشخص بود من قطعا دلم نمیخواست یه آدم رو بکشم حالا هر چقدر که میخواست پست یا لایق مردن بود ولی...
من:«هرکاری انجام میدم تا بابا رو برگردونم»
محلول بیهوشی رو از جیبم در آوردم تو دستش گذاشتم و ادامه دادم:«مگه نه؟»
برادرم دستمالی از جیبش بیرون آورد محلول رو روی دستمال اسپری کرد و گفت:«درسته هر کاری که لازم باشه میکنیم»
دخترک دیگه داشت میرفت و حیاط هم خالی شده بود سریع دخترک رو گرفت و دستمال رو روی دهنش گذاشت بعد از چند ثانیه دخترک بیهوش شد
توی ماشین گذاشتیمش و به پرت ترین جایی که میتونستم سریع تر بهش برسیم رفتیم حدود نیم ساعت توی راه بودیم وقتی که رسیدیم هیکاری دوباره ظاهر شد
من:«هیکاری چجوری باید انجامش بدم؟»
دوتا شیشه یکی پر و یکی خالی همینطور یه سرنگ کنارم روی صندلی ظاهر شد
هیکاری:«فقط باید وقتی به هوش اومد محلولی که توی شیشه ی پره رو بهش تزریق کنی بعد هم با این سرنگ به اندازه ای که نیمی از شیشه ی خالی پر بشه ازش خون بکشی توی شیشه بریزی و بعد هردو شیشه رو توی آب بندازی»
من:«فکر نمیکنی نصف شیشه برای اینکه ازش خون بگیرم زیاده؟»
هیکاری:«تو میخوای زندگیشو بگیری پس نباید برای نصف شیشه خون دو دل باشی»
درست میگفت من قرار بود زندگیشو بگیرم نمیخوام انجامش بدم اما این کار پدرمو به زندگی بر میگردونه پس انجامش میدم هرکاری که لازم باشه انجام میدم
همکاری ادامه داد:«ولی قبل از اون باید اون رو بترسونید»
من:«بترسونم؟»
هیکاری:«درسته،»
۲.۳k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.