شیطان: پارت اول
{| میدونی چه حسی داره؟
با یک جفت شاخ به دنیا اومدن رو میگم
فکر نکنم بدونی. تاحالا شده بدون توجه به خودت و موقعیتت فقط با نگاه کرد به شاخهات قضاوتت کنن؟ احتمالا نه...
من با یک جفت شاخ اسفبار اما اجباری به دنیا اومدم.
من یک شیطانم از نظر شما
حتی.... |}
-سوتونا؟ هوی عجیب غریب.... خانم مک دارمن گفت بهت بگم فردا یه قرار ملاقات داریم
-اها باشه
-من که چشمم اب نمیخوره به این زودی گورتو از اینجا گم کنی شیطان.
-هوم میدونم
سوتونا دفترش را بست و به اتاقش که از رنگ سیاه لبریز بود رفت. دیوار ها و وسایل اتاق کاملا سیاه بود تنها رنگ اضافه سفید بود؛ رنگ کاغذ های روی دیوار.
دیوار پر از کاغذ های طراحی بود این طرح ها زیبا نبودند غم بودند فقط غم، فقط درد ، فقط ناامیدی....
{قرار ملاقات}
-سلام...
- سلام پسرم.
- اوه خدای من!
خانم و اقای میرلانی با نگاه کردن به سوتونا به تردید افتادند اما سوتونا با خونسردی نشست و دفترش را روی میز گذاشت ...
- تو چپ دستی؟
- بله خانم
- وای خدای من....
- شنیدم از رنگ سیاه خوشت میاد...
- بله
- که این طور
مثل اینکه طراحی هم میکنی...
- بله
خانم و اقا با تردید به همدیگر نگاه کردند و خانم میرلانی با نگاه دلسوزانه ای شروع به حرف زدن کرد: ببین سوتونا ما نمی تونیم تو رو.......
سوتونا گفت : خانم اقا
حتما تا الان متوجه شدید که من رو نمیخواید و احتمالا فکر میکنید من شیطانم... خب راستش من عادت دارم مشکلی ندارم میتونید بدون عذاب وجدان یکی دیگه از این بچه هارو قبول کنید من درک میکنم.... میتونید مایکل یا اکسل رو بپذیرد یا لیلی اونا بچه های شاد و خوبی هستند مثل من با دوتا شاخ روی سرشون به دنیا نیومدن...
سوتونا بلند شد و رفت.
خانم و اقای میرلانی به همدیگه نگاه کردند و بعد متوجه دفترچه سیاهی شدند که جا مانده بود...
{دو روز بعد}
توی مدرسه تنها بود مثل همیشه تنها چیزی که از بقیه نسیبش میشد تحقیر بود.
ادامه دارد....
با یک جفت شاخ به دنیا اومدن رو میگم
فکر نکنم بدونی. تاحالا شده بدون توجه به خودت و موقعیتت فقط با نگاه کرد به شاخهات قضاوتت کنن؟ احتمالا نه...
من با یک جفت شاخ اسفبار اما اجباری به دنیا اومدم.
من یک شیطانم از نظر شما
حتی.... |}
-سوتونا؟ هوی عجیب غریب.... خانم مک دارمن گفت بهت بگم فردا یه قرار ملاقات داریم
-اها باشه
-من که چشمم اب نمیخوره به این زودی گورتو از اینجا گم کنی شیطان.
-هوم میدونم
سوتونا دفترش را بست و به اتاقش که از رنگ سیاه لبریز بود رفت. دیوار ها و وسایل اتاق کاملا سیاه بود تنها رنگ اضافه سفید بود؛ رنگ کاغذ های روی دیوار.
دیوار پر از کاغذ های طراحی بود این طرح ها زیبا نبودند غم بودند فقط غم، فقط درد ، فقط ناامیدی....
{قرار ملاقات}
-سلام...
- سلام پسرم.
- اوه خدای من!
خانم و اقای میرلانی با نگاه کردن به سوتونا به تردید افتادند اما سوتونا با خونسردی نشست و دفترش را روی میز گذاشت ...
- تو چپ دستی؟
- بله خانم
- وای خدای من....
- شنیدم از رنگ سیاه خوشت میاد...
- بله
- که این طور
مثل اینکه طراحی هم میکنی...
- بله
خانم و اقا با تردید به همدیگر نگاه کردند و خانم میرلانی با نگاه دلسوزانه ای شروع به حرف زدن کرد: ببین سوتونا ما نمی تونیم تو رو.......
سوتونا گفت : خانم اقا
حتما تا الان متوجه شدید که من رو نمیخواید و احتمالا فکر میکنید من شیطانم... خب راستش من عادت دارم مشکلی ندارم میتونید بدون عذاب وجدان یکی دیگه از این بچه هارو قبول کنید من درک میکنم.... میتونید مایکل یا اکسل رو بپذیرد یا لیلی اونا بچه های شاد و خوبی هستند مثل من با دوتا شاخ روی سرشون به دنیا نیومدن...
سوتونا بلند شد و رفت.
خانم و اقای میرلانی به همدیگه نگاه کردند و بعد متوجه دفترچه سیاهی شدند که جا مانده بود...
{دو روز بعد}
توی مدرسه تنها بود مثل همیشه تنها چیزی که از بقیه نسیبش میشد تحقیر بود.
ادامه دارد....
۶.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.