ادامه...
ادامه...
---------
و با رانگ مواجه شدم
نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت
رفتم سمتش
نشستم روبه روش
+رانگ...
سرش رو بلند کرد
رانگ: سلام عمو
+سلام
رانگ: اومدم راج...
حرفش رو کامل کردم
+ات...راجب ات حرف بزنیم
رانگ: و نیک
+میشنوم
رانگ: خب باید بگم که...من ات رو دوست دارم
و این عذاب اوره و بده چون یه شخصی به اسم نیک هست ک تا الان کم کتک نخورده ازم بابت ات
+تو فک میکنی زندگی پدر و مادرت که انقدر قشنگه آسون بوده پدرت هم دقیقن تو همین موقعیت بوده
یکی بود که مادرت رو ازش بگیره ولی کم نیاورد
رانگ: بلع میدونم
+پس مثل پدرت باش چوم پسر همون آدمی
رانگ: یعنی...
+من میدونم که نیک خیانت کرده پس ترجیح میدم دخترم آینده اش رو با تو بگذرونه ولی
اگه بتونی دخترم رو عاشق خودت کنی...
رانگ: اگه نشه
+چیزی از نیک کم نداری
رانگ: یعنی شما حاضرید دخترتون با من باشه
+آره کی از تو بهتر
چشماش برق زد از خوشی
تا خواست چیزی بگه صدای ات مانع شد
"رانگ"
برگشتم و به ات نگاه کردم لباس سفیدش تنش رو تو آغوش گرفته بود. چشمای سبزش ک عصبی بود
♧چرا بجای من تصمیم میگیرید بابا
رانگ: تو حاضر نیستی بشی مال من؟
♧نه
رانگ: غلط میکنی
♧باباااا
+دخترم تو از خداته من تورو میشناسم بعدشم تو غلط میکنی به حرفم گوش ندی
♧شما واقعن...
+شوخی میکنم باهات ولی باید بهت بگم رانگ خیلی گزینه بهتری از نیکه
♧من نمیخام
رانگ: مهم نیس
♧قهرم باهات اصن
رانگ: منت بکشم؟
+آره پس چی...من میرم تا یکم استراحت کنم
شما دوتاهم باهم حرف بزنید
***
ات نشسته روبه روم و من محو شدم تو صورت نازش
♧تموم نشد
رانگ: ها
♧چیت رو تو این زندگی به من میدی؟
رانگ:من بہ ٹ جونن میسپرم ، دل ك قابل دار
نیست𓏺♥️ ִֶָ
♧مطمئن نیستم
پوزخندی زدم
رانگ: ببین بهتر از تو زیاده، ولی هیچکس مثل تو نمیشه...این کافیه برای تو نه
نگاهی بهم انداخت
رانگ:ولی ت یه نسخه از من داشتی که کسی نداشته تا حالا...هیچکس ات هیچکس
♧قبوله
رانگ: یعنی...
♧خیلی بد باختم به چشمات....خب چیکار کنم؟ عمیق بود چشمات غرقت شدم.
رانگ: پس فردا منتظر باش...
اینو گفتم و ازجام بلند شدم.
رفتم سمت در انقدر خوشحال بودم نمیدونستم باید چیکار کنم.
گوشیم رو کشیدم بیرون و زنگ زدم به هیون
رانگ: هیون فردا لباس خوشگلاو رو بپوش
قراره زنم شه ات
هیون: یس پس بله رو گرفتی
داد زدم:
رانگ: ارههههههههه
هیون: هووووووو اینه مبارکههههه
رانگ: مرسی حالا هم گمشو میرم خونه خبر خوب رو بدم به مامان بابام.
قطع کردم. و با تمام سرعت به سمت خونه رفتم.
"پایان"
---------
و با رانگ مواجه شدم
نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت
رفتم سمتش
نشستم روبه روش
+رانگ...
سرش رو بلند کرد
رانگ: سلام عمو
+سلام
رانگ: اومدم راج...
حرفش رو کامل کردم
+ات...راجب ات حرف بزنیم
رانگ: و نیک
+میشنوم
رانگ: خب باید بگم که...من ات رو دوست دارم
و این عذاب اوره و بده چون یه شخصی به اسم نیک هست ک تا الان کم کتک نخورده ازم بابت ات
+تو فک میکنی زندگی پدر و مادرت که انقدر قشنگه آسون بوده پدرت هم دقیقن تو همین موقعیت بوده
یکی بود که مادرت رو ازش بگیره ولی کم نیاورد
رانگ: بلع میدونم
+پس مثل پدرت باش چوم پسر همون آدمی
رانگ: یعنی...
+من میدونم که نیک خیانت کرده پس ترجیح میدم دخترم آینده اش رو با تو بگذرونه ولی
اگه بتونی دخترم رو عاشق خودت کنی...
رانگ: اگه نشه
+چیزی از نیک کم نداری
رانگ: یعنی شما حاضرید دخترتون با من باشه
+آره کی از تو بهتر
چشماش برق زد از خوشی
تا خواست چیزی بگه صدای ات مانع شد
"رانگ"
برگشتم و به ات نگاه کردم لباس سفیدش تنش رو تو آغوش گرفته بود. چشمای سبزش ک عصبی بود
♧چرا بجای من تصمیم میگیرید بابا
رانگ: تو حاضر نیستی بشی مال من؟
♧نه
رانگ: غلط میکنی
♧باباااا
+دخترم تو از خداته من تورو میشناسم بعدشم تو غلط میکنی به حرفم گوش ندی
♧شما واقعن...
+شوخی میکنم باهات ولی باید بهت بگم رانگ خیلی گزینه بهتری از نیکه
♧من نمیخام
رانگ: مهم نیس
♧قهرم باهات اصن
رانگ: منت بکشم؟
+آره پس چی...من میرم تا یکم استراحت کنم
شما دوتاهم باهم حرف بزنید
***
ات نشسته روبه روم و من محو شدم تو صورت نازش
♧تموم نشد
رانگ: ها
♧چیت رو تو این زندگی به من میدی؟
رانگ:من بہ ٹ جونن میسپرم ، دل ك قابل دار
نیست𓏺♥️ ִֶָ
♧مطمئن نیستم
پوزخندی زدم
رانگ: ببین بهتر از تو زیاده، ولی هیچکس مثل تو نمیشه...این کافیه برای تو نه
نگاهی بهم انداخت
رانگ:ولی ت یه نسخه از من داشتی که کسی نداشته تا حالا...هیچکس ات هیچکس
♧قبوله
رانگ: یعنی...
♧خیلی بد باختم به چشمات....خب چیکار کنم؟ عمیق بود چشمات غرقت شدم.
رانگ: پس فردا منتظر باش...
اینو گفتم و ازجام بلند شدم.
رفتم سمت در انقدر خوشحال بودم نمیدونستم باید چیکار کنم.
گوشیم رو کشیدم بیرون و زنگ زدم به هیون
رانگ: هیون فردا لباس خوشگلاو رو بپوش
قراره زنم شه ات
هیون: یس پس بله رو گرفتی
داد زدم:
رانگ: ارههههههههه
هیون: هووووووو اینه مبارکههههه
رانگ: مرسی حالا هم گمشو میرم خونه خبر خوب رو بدم به مامان بابام.
قطع کردم. و با تمام سرعت به سمت خونه رفتم.
"پایان"
۱۶.۴k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.