درخواستی «وقتی قلدرت بود اما..» پارت 1
درخواستی «وقتی قلدرت بود اما..» پارت 1
به پنجره ی کلاس نگاهی انداخت..الان دیگه هوا تو این ساعت تاریک تاریک بود..
نگاهش رو از پنجره به میزش داد و شروع کرد به جمع.کردن وسایلش
دیگه کسی تو کلاس و مدرسه نمونده بود..
همینطور که داشت وسالیش رو جمع میکرد خدا رو شکر میکرد که دیگه خبری از قلدر همیشگیش نیست .. 2 ماهی میشد که دیگه براش قلدری نمیکرد
در کلاس با صدای بلندی باز شد و فردی وارد کلاس شد ..فرد اهسته اهسته سمت میز دختر رفت و روش نشست
با تمسخر یکی از مداد های دختر رو روی زمین پرتاب کرد
«او..متاسفم..دستم خورد بهش..»
دختر.نگاهی به طرف مقابلش ننداخت..چون لازم نبود ببینتش اون حتی میتونست از طرز راه رفتنش هم بفهمه کیه..
بدون هیچ حرفی خم شد و مداد رو از روی زمین برداشت
انگار دیگه دار و دستش نبودن ..فقط خودش تنها اومده بود سراغش
«یا..این بی ادبی که دوستت رو نادیده بگیری..»
دختر دیگه تحملی نداشت
«دوست؟؟ تو دوست من نیستی..»
پسر سرش رو پایین اورد تا بتونه صورت طرفش رو ببینه
«دیگه داری ناراحتم میکنی...ما دوست نیستیم؟؟»
دختر هنوز سرش پایین بود..خیلی اروم لب زد
«از رو میزم بلند شو»
پسر نیشخنده صدا داری زد و سرش رو سمت دیگه ایی چرخوند
«باشه...اگه تو میخوای»
پسر گفت و از روی میز دختر بلند شو
دختر حرفی نزد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلش شد
پسر از میز دختر فاصله گرفت و همینطور که دستاش تو جیب هاش بودن سمت یک میزی که کنار پنجره بود رفت و روی اون نشست با خنده به دختری که بدون صدا وسایلش رو جمع میکرد خیره شد
«کمک نمیخوای..؟»
«نه..نیازی به کمک ندارم»
پسر لخندش بیشتر شد و همینطور که داشت به فرد روبه روش نگاه میکرد لب زد
«یا..اینقدر سرد نباش...کمکه دیگه»
دختر زیپ کیفش رو بست و روی شونه هاش انداخت و سمت در کلاس رفت
«گفتم که ..نیازی به کمک ندارم»
نگاهش رو سمت پسری که با شیطنت خاصی نگاهش میکرد داد
«حتی اگه اون کمک تو باشه..»
از کلاس خارج شد و سمت راه رو های مدرسه قدم برداشت
پسر دنباله دختر راه افتاد و همینطور که داشت با همون شیطنت قبلی شروع به صحبت کرد
«هی..کجا میری ؟؟ »
دختر همینطور که داشت از پله ها پایین میرفت حواب پسر رو داد
«دنبالم راه نیوفت..»
«اومم..چرا اذیتت میکنه؟؟»
پسر سرعتش رو بیشتر کرد و جلوی خروج دختر از در اصلی رو گرفت
با خنده ایی که به لب داشت با اعصاب دختر بازی کرد
«حداقل وایسا ..این موقع شب خطرناکه تنهایی بری خونه..»
دختر دست پسر رو پس زد و از کنارش رد شد
«ولم کن»
دختر.گفت و از در مدرسه خارج شد
پسر با شیطنتی که داخل صداش بود اروم با خودس حرف زد
«ولت نمیکنم...»
خنده ایی کرد و از در مدرسه خارج شد
به پنجره ی کلاس نگاهی انداخت..الان دیگه هوا تو این ساعت تاریک تاریک بود..
نگاهش رو از پنجره به میزش داد و شروع کرد به جمع.کردن وسایلش
دیگه کسی تو کلاس و مدرسه نمونده بود..
همینطور که داشت وسالیش رو جمع میکرد خدا رو شکر میکرد که دیگه خبری از قلدر همیشگیش نیست .. 2 ماهی میشد که دیگه براش قلدری نمیکرد
در کلاس با صدای بلندی باز شد و فردی وارد کلاس شد ..فرد اهسته اهسته سمت میز دختر رفت و روش نشست
با تمسخر یکی از مداد های دختر رو روی زمین پرتاب کرد
«او..متاسفم..دستم خورد بهش..»
دختر.نگاهی به طرف مقابلش ننداخت..چون لازم نبود ببینتش اون حتی میتونست از طرز راه رفتنش هم بفهمه کیه..
بدون هیچ حرفی خم شد و مداد رو از روی زمین برداشت
انگار دیگه دار و دستش نبودن ..فقط خودش تنها اومده بود سراغش
«یا..این بی ادبی که دوستت رو نادیده بگیری..»
دختر دیگه تحملی نداشت
«دوست؟؟ تو دوست من نیستی..»
پسر سرش رو پایین اورد تا بتونه صورت طرفش رو ببینه
«دیگه داری ناراحتم میکنی...ما دوست نیستیم؟؟»
دختر هنوز سرش پایین بود..خیلی اروم لب زد
«از رو میزم بلند شو»
پسر نیشخنده صدا داری زد و سرش رو سمت دیگه ایی چرخوند
«باشه...اگه تو میخوای»
پسر گفت و از روی میز دختر بلند شو
دختر حرفی نزد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلش شد
پسر از میز دختر فاصله گرفت و همینطور که دستاش تو جیب هاش بودن سمت یک میزی که کنار پنجره بود رفت و روی اون نشست با خنده به دختری که بدون صدا وسایلش رو جمع میکرد خیره شد
«کمک نمیخوای..؟»
«نه..نیازی به کمک ندارم»
پسر لخندش بیشتر شد و همینطور که داشت به فرد روبه روش نگاه میکرد لب زد
«یا..اینقدر سرد نباش...کمکه دیگه»
دختر زیپ کیفش رو بست و روی شونه هاش انداخت و سمت در کلاس رفت
«گفتم که ..نیازی به کمک ندارم»
نگاهش رو سمت پسری که با شیطنت خاصی نگاهش میکرد داد
«حتی اگه اون کمک تو باشه..»
از کلاس خارج شد و سمت راه رو های مدرسه قدم برداشت
پسر دنباله دختر راه افتاد و همینطور که داشت با همون شیطنت قبلی شروع به صحبت کرد
«هی..کجا میری ؟؟ »
دختر همینطور که داشت از پله ها پایین میرفت حواب پسر رو داد
«دنبالم راه نیوفت..»
«اومم..چرا اذیتت میکنه؟؟»
پسر سرعتش رو بیشتر کرد و جلوی خروج دختر از در اصلی رو گرفت
با خنده ایی که به لب داشت با اعصاب دختر بازی کرد
«حداقل وایسا ..این موقع شب خطرناکه تنهایی بری خونه..»
دختر دست پسر رو پس زد و از کنارش رد شد
«ولم کن»
دختر.گفت و از در مدرسه خارج شد
پسر با شیطنتی که داخل صداش بود اروم با خودس حرف زد
«ولت نمیکنم...»
خنده ایی کرد و از در مدرسه خارج شد
۱۳.۵k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.