✦ستارگانی در سایه✦پارت شانزدهم
(اما رهاش کردی) سرم را تکان دادم، درست میگفت اگر ادامه اش میدادم همچین کسی میشدم؟ از جایم بلند شدم و جلو آینه قدی ایستادم و خودم را برسی کردم خوش ظاهر تر از خودم بودم، به لباس کلارا که در تنم بود هم نگاهی انداختم و صاف اش کردم(میشه تو این مدت امیلی رو پیدا کنی؟ امیلی گارسیا) همینطور به خودم نگاه میکردم و منتظر جواب بودم، صدای بلند شدن از جایش را شنیدم، کلیپسم را باز کردم و موهای قهوه ایم را کمی تکان دادم ریچاردسون را در آینه دیدم که پشتم ایستاده بود مثل همیشه دستانش در جیب کت اش بود توی آینه بهم نگاه میکرد و من هم کارش را تقلید میکردم جواب داد(همون که یه بار گفتی باهاش سقوط کردی؟) سرم را تکان دادم و به سمتش برگشتم تا بتوانم نسخه واقعی اش را ببینم ادامه داد(دسته جمعی خودکشی میکنید؟مثل یه جور قتل عام؟) لحنش شوخی نبود، داشت جدی میپرسید اما حرف طعنه داری بود جواب دادم(اینم یکی از همون اشتباهاتمه، تنها گناهش این بود که می خواست من رو نجات بده) بالاخره دست از ایستادن روبرویم برداشت و رفت و نشست روی کاناپه(پس دوست قدیمی بوده، نه؟) سرم را تکان دادم و رفتم سمت کاناپه (آره...) پایش روی پایش بود و تکیه داده بود به مبل وقتی روبرویش نشستم حالت اش را عوض کرد و دست هایش را روی زانو هایش گذاشت و جلو تر آمد
_پس چرا بهش گوش نکردی
_همه چیزم رو از دست داده بودم، این چیزیه که دنیای بی نقص شما متوجه اش نمیشه
ناگهان بهم ریخت بیشتر از چیزی که باید صدایش کمی بالا رفت، تک تک کلمات را با تاکید میگفتم
_اما حداقل هنوز اون رو از دست نداده بودی
_برای همین میخواستم ترکش کنم، که باعث نشم اونم از دست بدم
_و حالا عزیزم، از دستش دادی
_تو هیچی ازم نمیدونی، ریچاردسون، چیزی از نا امید شدن تا مرز نابودی میدونی؟
صدایش را بالا تر از من برد(اره میدونم) سرم را تکان دادم و لبخند تلخی زدم
(نه، نه نمیدونی)
_ولی من دارم کلارا رو توی چشمات میبینم
اهی کشیدم و سرم را از رویش برگرداندم و به پنجره خیره شدم از کوره در رفته بودم صدایم بی دلیل اوج گرفت(میدونی چیه، کلارای عزیزت یه دانشمند بوده یکی که برای دنیا کار کرده نه ضد دنیا، و من کسی بودم که دنیا رو تیره تر کرد) چشمانش گرد شده بود و صورتش انگار یخ زده بود از جایم بلند شدم و سرم را نزدیکش گرفتم(هنوز با من واقعی اشنا نشیدی، چون دو جانبه بودن انگار تو خونمه) رفتم سمت پله ها بغضم گرفته بود روی پله ها ایستادم(متاسفم که از کلارای تو فقط چشماش رو دارم.هنوز هم دوستم داری؟به همون اندازه؟) دویدم و از پله ها بالا رفتم...
دوسش داشتین؟ 🥺
_پس چرا بهش گوش نکردی
_همه چیزم رو از دست داده بودم، این چیزیه که دنیای بی نقص شما متوجه اش نمیشه
ناگهان بهم ریخت بیشتر از چیزی که باید صدایش کمی بالا رفت، تک تک کلمات را با تاکید میگفتم
_اما حداقل هنوز اون رو از دست نداده بودی
_برای همین میخواستم ترکش کنم، که باعث نشم اونم از دست بدم
_و حالا عزیزم، از دستش دادی
_تو هیچی ازم نمیدونی، ریچاردسون، چیزی از نا امید شدن تا مرز نابودی میدونی؟
صدایش را بالا تر از من برد(اره میدونم) سرم را تکان دادم و لبخند تلخی زدم
(نه، نه نمیدونی)
_ولی من دارم کلارا رو توی چشمات میبینم
اهی کشیدم و سرم را از رویش برگرداندم و به پنجره خیره شدم از کوره در رفته بودم صدایم بی دلیل اوج گرفت(میدونی چیه، کلارای عزیزت یه دانشمند بوده یکی که برای دنیا کار کرده نه ضد دنیا، و من کسی بودم که دنیا رو تیره تر کرد) چشمانش گرد شده بود و صورتش انگار یخ زده بود از جایم بلند شدم و سرم را نزدیکش گرفتم(هنوز با من واقعی اشنا نشیدی، چون دو جانبه بودن انگار تو خونمه) رفتم سمت پله ها بغضم گرفته بود روی پله ها ایستادم(متاسفم که از کلارای تو فقط چشماش رو دارم.هنوز هم دوستم داری؟به همون اندازه؟) دویدم و از پله ها بالا رفتم...
دوسش داشتین؟ 🥺
۳.۳k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.