مافیای من p2
لیا:یعنی میخوای برقصی ببینی من بهتر میرم یا تو؟
ات:همینطوره
کوک:بیخیال شو ات...اون رقاص
ات:هه...فکر کردی بیخیال میشم..
لیا:بیا شرط بندی کنیم...اگه من بردم باید به همه جمعیت بگی هرزه ای و دست از سر کوک برداری
ات:اگه من بردم؟
لیا:جلوی همه ازت معذرت میخوام
ات:اوکی*پوزخند*
کوک:(دست ات رو گرفتم و توی گوشش گفتم) ات اینکارو نکن ابروت میره
ات:منو دست کم گرفتی...نشونش میدم هرزه کیه
a,t
لباسم رو درست و راستی کردم و اهنگ پلی شد شروع کردم به رقصیدن و خوندن...هنوز توی کفم مونده بود میدونستم...هیچ کس نمیدونست اما من قبلا دنس کار میکردم...تموم شد و همه برام دست زدن کوک خیلی شکه نگام میکرد... نوبت لیا شد ولی از بس زشت میخوند کسی براش دست نزد...
ات:خب؟
لیا:هه...هرزه میری به دیجی میگی اینجوری کنه
ات:اولا اسم خودت رو به نگو دوما وقتی کم میاری گردن این و اون ننداز...برو خداروشکر کن چیزی ازت نمیخوام وگرنه میتونستم همینجا خوردت کنم...حالا هری
لیا:تقاص روپس میدی
ات:باشه همین که تو میگی
کوک:نمیدونستم رقص بلدی
ات:قبل اینکه با شما بیام کار میگردم
کوک:اوهوم..خوبه آفرین
ات:ممنون...
a,t
نشستیم و مشغول حرف زدن با بقیه شدم... تشنم شد و رفتم سمت آشپزخانه و یه لیوان آب برداشتم که یهو لیا لیوان مشروب رو روم خالی کرد
لیا:اوه ببخشید حواسم نبود
ات:اشکالی نداره عزیزم*پوزخند*
کوک:چیشده خوبی؟
ات:اوهوم خوبم...خانم لیا خواستی آبروم رو ببری اول دقت کن...لباس من چرمه و ضد آب *پوزخند*
لیا:من؟
ات:ن من...دختره ی دیوونه *پوزخند*
پ.ک:پسرم کم کم باید به فکر ازدواج باشی
کوک:حتما...من و ات در این باره حرف میزنیم
پ.ک:امیدوارم دخترم تو هم مشکلی نداشته باشی
ات:به وقت بیشتری نیاز دارم پدر جان
پ.ک:حتما...امشب رو اینجا بمونید
کوک:چشم
jk
رفتیم توی اتاق...دراز کشیدم روی تخت...حس کردم ات با اون لباسا اذیت میشه
کوک:اگه اذیت میشی میتونی یکی از لباسامو بپوشی
ات:نه ممنون راحتم
کوک:آره جون عمت بردار بپوش وگرنه خودم تنت میکنم
ات:چشم...(یکی از لباسارو برداشت و رفتم سمت در که دستمو گرفت)
کوک:کجا؟
ات:برم بپوشم
کوک:همینجا بپوش
ات:چرا؟
کوک:چون پدرم شک میکنه...
ات:پس لطفا نگاه نکنید
ات:همینطوره
کوک:بیخیال شو ات...اون رقاص
ات:هه...فکر کردی بیخیال میشم..
لیا:بیا شرط بندی کنیم...اگه من بردم باید به همه جمعیت بگی هرزه ای و دست از سر کوک برداری
ات:اگه من بردم؟
لیا:جلوی همه ازت معذرت میخوام
ات:اوکی*پوزخند*
کوک:(دست ات رو گرفتم و توی گوشش گفتم) ات اینکارو نکن ابروت میره
ات:منو دست کم گرفتی...نشونش میدم هرزه کیه
a,t
لباسم رو درست و راستی کردم و اهنگ پلی شد شروع کردم به رقصیدن و خوندن...هنوز توی کفم مونده بود میدونستم...هیچ کس نمیدونست اما من قبلا دنس کار میکردم...تموم شد و همه برام دست زدن کوک خیلی شکه نگام میکرد... نوبت لیا شد ولی از بس زشت میخوند کسی براش دست نزد...
ات:خب؟
لیا:هه...هرزه میری به دیجی میگی اینجوری کنه
ات:اولا اسم خودت رو به نگو دوما وقتی کم میاری گردن این و اون ننداز...برو خداروشکر کن چیزی ازت نمیخوام وگرنه میتونستم همینجا خوردت کنم...حالا هری
لیا:تقاص روپس میدی
ات:باشه همین که تو میگی
کوک:نمیدونستم رقص بلدی
ات:قبل اینکه با شما بیام کار میگردم
کوک:اوهوم..خوبه آفرین
ات:ممنون...
a,t
نشستیم و مشغول حرف زدن با بقیه شدم... تشنم شد و رفتم سمت آشپزخانه و یه لیوان آب برداشتم که یهو لیا لیوان مشروب رو روم خالی کرد
لیا:اوه ببخشید حواسم نبود
ات:اشکالی نداره عزیزم*پوزخند*
کوک:چیشده خوبی؟
ات:اوهوم خوبم...خانم لیا خواستی آبروم رو ببری اول دقت کن...لباس من چرمه و ضد آب *پوزخند*
لیا:من؟
ات:ن من...دختره ی دیوونه *پوزخند*
پ.ک:پسرم کم کم باید به فکر ازدواج باشی
کوک:حتما...من و ات در این باره حرف میزنیم
پ.ک:امیدوارم دخترم تو هم مشکلی نداشته باشی
ات:به وقت بیشتری نیاز دارم پدر جان
پ.ک:حتما...امشب رو اینجا بمونید
کوک:چشم
jk
رفتیم توی اتاق...دراز کشیدم روی تخت...حس کردم ات با اون لباسا اذیت میشه
کوک:اگه اذیت میشی میتونی یکی از لباسامو بپوشی
ات:نه ممنون راحتم
کوک:آره جون عمت بردار بپوش وگرنه خودم تنت میکنم
ات:چشم...(یکی از لباسارو برداشت و رفتم سمت در که دستمو گرفت)
کوک:کجا؟
ات:برم بپوشم
کوک:همینجا بپوش
ات:چرا؟
کوک:چون پدرم شک میکنه...
ات:پس لطفا نگاه نکنید
۳۱.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.