فیک قرارتصادفی من با عشق زندگیم
«پارت پایانی»
یه چند روز گذشت و یکم به خودم اومده بودم.
هوففف...
تق تق تق!
سوآه: بیا تو.
تهیونگ: خوبی؟ بیا پایین یکم غذا بخور داری خودتو میکشی اینجوری.
حرفی نداشتم سر تکون دادم و رفتمم از اتاق بیرون و از پله ها رفتم پایین.
غذا رو که خوردیم رفتم تا برای خرید مراسم عروسی آماده بشم.
رفتیم و لباس سفارش دادیم.
با تسا همه جارو خوب گشتیم.
خریدامون تموم شده بود.
برگشتم خونه تهیونگ.
فردا روز عروسی بود.
خیلی ذوق داشتم و خوشحال بودم.
صبح تو بغل تهیونگ بیدار شدم.
خندیدم و گفتم...
سوآه: تهیونگ تیونگگگگگ
تهیونگ: هومم ...چیه چاگیا؟
سوآه: بلندشو امروز مراسمه باید آماده بشیم😍.
رفتم حموم و اومدم بیرون و اومدم.
رفتم آرایشگاه و لباس عروسمو پوشیدم.
تهیونگ هم آماده شده بود.
پشت پرده ی باغی که مهمونا بودن ایستاده بودم..
داخل شدم که همه جیغ زدن و دست زدن.
به جای پدری که نداشتم تسا دستمو گرفت و منو برد سمت جایگاهی که تهیونگ ایستاده بود.
عشق و خوشحالی تو چشمای تهیونگ موج میزد.
روی جایگاه ایستادم رو به روی تهیونگ.
حلقه رو دستم کرد.
و بعد قول و قسم ازدواج و تعظیم به خانواده دیگه لحظه نهایی از راه رسید.
که متوجه حرفای کسی نشدم وقتی جواب بله دادم نرمی لبای تهیونگ رو لبام حس شد.
و بالاخره اون قرار تصادفی رئیس شرکت شد قرار تصادفی با عشق زندگیم....🥺❣
(نظر بدید)
یه چند روز گذشت و یکم به خودم اومده بودم.
هوففف...
تق تق تق!
سوآه: بیا تو.
تهیونگ: خوبی؟ بیا پایین یکم غذا بخور داری خودتو میکشی اینجوری.
حرفی نداشتم سر تکون دادم و رفتمم از اتاق بیرون و از پله ها رفتم پایین.
غذا رو که خوردیم رفتم تا برای خرید مراسم عروسی آماده بشم.
رفتیم و لباس سفارش دادیم.
با تسا همه جارو خوب گشتیم.
خریدامون تموم شده بود.
برگشتم خونه تهیونگ.
فردا روز عروسی بود.
خیلی ذوق داشتم و خوشحال بودم.
صبح تو بغل تهیونگ بیدار شدم.
خندیدم و گفتم...
سوآه: تهیونگ تیونگگگگگ
تهیونگ: هومم ...چیه چاگیا؟
سوآه: بلندشو امروز مراسمه باید آماده بشیم😍.
رفتم حموم و اومدم بیرون و اومدم.
رفتم آرایشگاه و لباس عروسمو پوشیدم.
تهیونگ هم آماده شده بود.
پشت پرده ی باغی که مهمونا بودن ایستاده بودم..
داخل شدم که همه جیغ زدن و دست زدن.
به جای پدری که نداشتم تسا دستمو گرفت و منو برد سمت جایگاهی که تهیونگ ایستاده بود.
عشق و خوشحالی تو چشمای تهیونگ موج میزد.
روی جایگاه ایستادم رو به روی تهیونگ.
حلقه رو دستم کرد.
و بعد قول و قسم ازدواج و تعظیم به خانواده دیگه لحظه نهایی از راه رسید.
که متوجه حرفای کسی نشدم وقتی جواب بله دادم نرمی لبای تهیونگ رو لبام حس شد.
و بالاخره اون قرار تصادفی رئیس شرکت شد قرار تصادفی با عشق زندگیم....🥺❣
(نظر بدید)
۴۵.۴k
۱۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.