Petrose/پتروس
Petrose/پتروس
Part Three/پارت سه
☆♡☆♡☆♡☆♡
پیدا کردن دازای واقعا رو مخم است!آن مرد واقعا مرموز و عجیب است!پیدا کردنش سخت است!درک کردنش سخت است!فهمیدن منظورش از حرفهایی که میزند سخت است!همه چیز دربارهی او سخت است!
به فکرم رسید که به آژانس کاراگاهی بروم؛ولی زود منصرف شدم.چون من یکی از اعضای مافیای بندر هستم.دشمن آژانس...آژانس کاراگاهی و مافیای بندر،سالها است که باهم دشمناند.به همین دلیل،اگر یکی از اعضای مافیای بندر را ببینند،سعی در دستگیر کردنش میکنند.
فکر دیگری که برای پیدا کردن دازای به ذهنم خطور کرد،زنگ زدن به او بود.گوشیام را درآوردم و در مخاطبینم به امید اینکه شمارهی دازای را داشته باشم گشتم.تنها کاره مهمی که با دازای داشتم این بود که برایم تعریف کند،دیشب بعد از نوشیدن آن لیوان پتروس چه اتفاقی افتاد؟داخل مخاطبینم را با سرعت میگشتم.خیلی اتفاقی چشمم به شمارهای افتاد که به اسم 《بانداژ حروم کن》سیو شده بود.قطعا دازای بود!لقبی بود که من برایش انتخاب کرده بودم و با آن صدایش میزدم.البته،بیشتر مواقع.چون بعضی وقتا که نمیتونستم این صداش کنم.
شمارهاش یهجورایی قدیمی بود و فکر نمیکردم هنوز همون باشه؛مال خیلی وقته پیش بود.به این امید که هنوز اون شمارهاش را داشته باشد و جواب بدهد،برروی شماره زدم و به دازای زنگ زدم.
یک بوق...
دو بوق...
سه بوق...
چهار بوق...
:الو؟
صدای دازای بود!همان شماره بود!دفعهی اول است که اینقدر از شنیدن صدایش خوشحال میشوم.
:دازای!چویاام.
:اوه~چویا تویی؟چطور شد که یه زنگی به ما زدی؟اصلا شمارهام رو از کجا آوردی؟؟؟
:آ..خب..اینها رو ولش کن!کجایی الان؟
:کافهای که کنار آژانس کاراگاهیه.چرا؟
:میخواستم ببینمت.اگه بشه.
:آره بیا میتونی.منتظرتم!
:واقعا؟!خب یکم دیگه...
:خداحافظ!
قبل از اینکه جملهام را تمام کنم او تلفن را قطع کرد.این کارش اعصابم را بهم ریخت.گوشی را روی من قطع کرد!آه...حالا اینها را ولش کن.بهتر است بروم پیشش.به سمت کافهی کنار آژانس کاراگاهی راه افتادم.
امیدوارم دیشب کاره احمقانهای نکرده باشم.
...
♡☆♡☆♡☆♡☆
Part Three/پارت سه
☆♡☆♡☆♡☆♡
پیدا کردن دازای واقعا رو مخم است!آن مرد واقعا مرموز و عجیب است!پیدا کردنش سخت است!درک کردنش سخت است!فهمیدن منظورش از حرفهایی که میزند سخت است!همه چیز دربارهی او سخت است!
به فکرم رسید که به آژانس کاراگاهی بروم؛ولی زود منصرف شدم.چون من یکی از اعضای مافیای بندر هستم.دشمن آژانس...آژانس کاراگاهی و مافیای بندر،سالها است که باهم دشمناند.به همین دلیل،اگر یکی از اعضای مافیای بندر را ببینند،سعی در دستگیر کردنش میکنند.
فکر دیگری که برای پیدا کردن دازای به ذهنم خطور کرد،زنگ زدن به او بود.گوشیام را درآوردم و در مخاطبینم به امید اینکه شمارهی دازای را داشته باشم گشتم.تنها کاره مهمی که با دازای داشتم این بود که برایم تعریف کند،دیشب بعد از نوشیدن آن لیوان پتروس چه اتفاقی افتاد؟داخل مخاطبینم را با سرعت میگشتم.خیلی اتفاقی چشمم به شمارهای افتاد که به اسم 《بانداژ حروم کن》سیو شده بود.قطعا دازای بود!لقبی بود که من برایش انتخاب کرده بودم و با آن صدایش میزدم.البته،بیشتر مواقع.چون بعضی وقتا که نمیتونستم این صداش کنم.
شمارهاش یهجورایی قدیمی بود و فکر نمیکردم هنوز همون باشه؛مال خیلی وقته پیش بود.به این امید که هنوز اون شمارهاش را داشته باشد و جواب بدهد،برروی شماره زدم و به دازای زنگ زدم.
یک بوق...
دو بوق...
سه بوق...
چهار بوق...
:الو؟
صدای دازای بود!همان شماره بود!دفعهی اول است که اینقدر از شنیدن صدایش خوشحال میشوم.
:دازای!چویاام.
:اوه~چویا تویی؟چطور شد که یه زنگی به ما زدی؟اصلا شمارهام رو از کجا آوردی؟؟؟
:آ..خب..اینها رو ولش کن!کجایی الان؟
:کافهای که کنار آژانس کاراگاهیه.چرا؟
:میخواستم ببینمت.اگه بشه.
:آره بیا میتونی.منتظرتم!
:واقعا؟!خب یکم دیگه...
:خداحافظ!
قبل از اینکه جملهام را تمام کنم او تلفن را قطع کرد.این کارش اعصابم را بهم ریخت.گوشی را روی من قطع کرد!آه...حالا اینها را ولش کن.بهتر است بروم پیشش.به سمت کافهی کنار آژانس کاراگاهی راه افتادم.
امیدوارم دیشب کاره احمقانهای نکرده باشم.
...
♡☆♡☆♡☆♡☆
۴.۰k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.