منو یادت میاد ؟
پارت ۹
(راوی)
همه سکوت کرده بودن یا حرفای شاهین اونا هم تعجب کردن هم ناراحت شدن اما یونگی ... حال اون خیلی بد اون داشت گریه میکرد .. گریه که چیبگم با اشکاش سیل درست میشد اون این همه سال فکر میکرد آلا اونو فراموش کرده و تو ایران داره خوش و خرم زندگی میکنه نمیدونست عشقش چقدر براش زجر کشیده ...سرشو بلند کرد و با چشمای اشکیش به آلا که بیخیال با مامان باباش میخندید نگاه کرد اون بیشتر از این ناراحت بود که آلا دیگه اونو به یاد نمیاورد
شاهین : یونگی ... یونگی حالت خوبه ... ببخشید من نمیخواستم ناراحتت کنم باور کن
اما یونگی یه ریز فقط گریه میکرد برای همین نتونست جوابشو بده
نامجون : خب حالا آلا کجاست ؟؟
شاهین برگشت و به دختر پشت سرش که داشت میخندید اشاره کرد : اونجاست
همه با حیرت داشتن نگاش میکردن چون آلا اون شب خیلی زیبا شده بود
جیمین : شوخی میکنی مگه نه ؟!
شاهین : نه نگا ..آلاااا *صداش کرد*
آلا برگشت سمتش و با دیدنشون که داشتن با تعجب نگاش میکردن جا خورد یهو نگاش به یونگی افتاد که لبخند رو لباش ماسید ... با دیدن اشک ریختن اون پسر قلبش تیر کشید ...مامان باباشم با دیدن یونگی جا خوردن اونا داشتن دربهدر دنبالش میگشتن حالا اون اینجا نشسته بود
*شاهین آروم رو به پسرا*
: میخواید بگم بیاد اینجا ؟؟
یونگی : آره آره بگو
شاهین آلا رو صدا کرد تا بیاد پیششون وقتی اومد رفت وسط یونگی و شاهین نشست که یونگی محکم بغلش کرد و با گریه میگفت : ببخشید ببخشید ...
آلا نگاهی به شاهین کرد که با چشم بهش فهموند چیزی نیست
چند دقیقه ای گذشته بود و یونگی تو بغلش آروم شده بود کسی چیزی نمیگفت تا که یونگی از جاش بلند شد و رفت پیش مامان بابای آلا
یونگی: س..سلام
م،ب : سلام
یونگی : میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ؟
ب : البته بفرما
یونگی : خب شاید منو یادتون نیاد من یونگیام....مین یونگی
ب : اتفاقا خوبم یادم میاد خودمم داشتم دنبالت میگشتم
م : تو اصلا میدونی دخترم بعد تو چه بلاهایی سرش اومد ؟؟ فکر کردی یادم میره کی بودی ؟؟
یونگی : من الان فهمیدم چه اتفاقی افتاده ، و بابتش خیلی متاسفم ، من هق اصلا نفهمیدم همچین هق اتفاقی هق افتاده (باگریه)
ب : شاید بدونی که از اینکه الان با تو نشستم خیلی متنفرم اما دنبالت میگشتم تا جبران کنی
یونگی : هرچی باشه قبول میکنم
ب :.....
ادامه دارد
شرایط پارت بعد
۸ لایک
۴ کامنت
(راوی)
همه سکوت کرده بودن یا حرفای شاهین اونا هم تعجب کردن هم ناراحت شدن اما یونگی ... حال اون خیلی بد اون داشت گریه میکرد .. گریه که چیبگم با اشکاش سیل درست میشد اون این همه سال فکر میکرد آلا اونو فراموش کرده و تو ایران داره خوش و خرم زندگی میکنه نمیدونست عشقش چقدر براش زجر کشیده ...سرشو بلند کرد و با چشمای اشکیش به آلا که بیخیال با مامان باباش میخندید نگاه کرد اون بیشتر از این ناراحت بود که آلا دیگه اونو به یاد نمیاورد
شاهین : یونگی ... یونگی حالت خوبه ... ببخشید من نمیخواستم ناراحتت کنم باور کن
اما یونگی یه ریز فقط گریه میکرد برای همین نتونست جوابشو بده
نامجون : خب حالا آلا کجاست ؟؟
شاهین برگشت و به دختر پشت سرش که داشت میخندید اشاره کرد : اونجاست
همه با حیرت داشتن نگاش میکردن چون آلا اون شب خیلی زیبا شده بود
جیمین : شوخی میکنی مگه نه ؟!
شاهین : نه نگا ..آلاااا *صداش کرد*
آلا برگشت سمتش و با دیدنشون که داشتن با تعجب نگاش میکردن جا خورد یهو نگاش به یونگی افتاد که لبخند رو لباش ماسید ... با دیدن اشک ریختن اون پسر قلبش تیر کشید ...مامان باباشم با دیدن یونگی جا خوردن اونا داشتن دربهدر دنبالش میگشتن حالا اون اینجا نشسته بود
*شاهین آروم رو به پسرا*
: میخواید بگم بیاد اینجا ؟؟
یونگی : آره آره بگو
شاهین آلا رو صدا کرد تا بیاد پیششون وقتی اومد رفت وسط یونگی و شاهین نشست که یونگی محکم بغلش کرد و با گریه میگفت : ببخشید ببخشید ...
آلا نگاهی به شاهین کرد که با چشم بهش فهموند چیزی نیست
چند دقیقه ای گذشته بود و یونگی تو بغلش آروم شده بود کسی چیزی نمیگفت تا که یونگی از جاش بلند شد و رفت پیش مامان بابای آلا
یونگی: س..سلام
م،ب : سلام
یونگی : میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ؟
ب : البته بفرما
یونگی : خب شاید منو یادتون نیاد من یونگیام....مین یونگی
ب : اتفاقا خوبم یادم میاد خودمم داشتم دنبالت میگشتم
م : تو اصلا میدونی دخترم بعد تو چه بلاهایی سرش اومد ؟؟ فکر کردی یادم میره کی بودی ؟؟
یونگی : من الان فهمیدم چه اتفاقی افتاده ، و بابتش خیلی متاسفم ، من هق اصلا نفهمیدم همچین هق اتفاقی هق افتاده (باگریه)
ب : شاید بدونی که از اینکه الان با تو نشستم خیلی متنفرم اما دنبالت میگشتم تا جبران کنی
یونگی : هرچی باشه قبول میکنم
ب :.....
ادامه دارد
شرایط پارت بعد
۸ لایک
۴ کامنت
۶.۹k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.