رمان عشق خونین
رمان عشق خونین
پارت ⁶
رهام: نه من چیزی بهش نگفتم
آیدا: رهام راستشو بگو
رهام: میگم چیزی نگفتم
آیدا: نه اینجوری نمیشه پاشو بیا منو بزن
رهام: آیدا دست بر دار اه«داد»
آیدا: صداتو بیار پایین الان همه میشنون
رهام: به درک
رهام رفت.........
ویو امیر
فردا تولد علی بود نمیدونستم چیکار باید بکنم بعد اون همه کارا ازم یه سال کوچیکه ولی همیشه واسش مث رفیق بودمو پشتش ولی کاش اینجوری نمیکردم تصمیم گرفتم سوپرایزش کنمو خوشحالش کنم شاید دست از این کاراش برداره
ویو آیسو......
رسیده بودم خونه و تو حالت هنگ بودم چرا باید رهام اینجوری میگف بیچاره آیدا که دوسش داره رو تخت دراز کشیده بودم دیدم نمیشه رفتم تو حیاط نشستم که یهو پیام اومد
آیدا: سلام الی جونم خوبی
آیسو: سلام
آیدا: همیشه اول یه فحشی میدادی الان چرا اینجوری دمغی
آیسو: چیزی نیس خوبم فقط ازت یدونه سوال میپرسم راستشو بگو
آیدا: جونم بپرس
آیسو: رهامو چقد دوس داری؟!
آیدا: بی نهایت چطوری چیزی شده
آیسو: نه همینجوری پرسیدم خب من برم یکم استراحت کنم
آیدا: اوکی برو
خدافظی کردم رفتم تو سردم بود رو تخت نشستمو به قیافه امیر فکر کردم که وقتی بهش اینجوری گفتم چجوری شد چشاش برق زده بود ولش خب
ساعت 11:00شب بود من هر روز سه صب حداقل دو میخوابیدم نمیدونم چرا زود خوابم برده بود صب که بیدار شدم رفتم آماده شدمو رفتم شرکت
منشی: سلام خانم صوفی
آیسو: علیک
منشی: باز این چه مرگشه اه اه
آیسو: ببین میبندی یا بیام با چیز ببندم حالی شد
منشی: چشم خانم ببخشید من معذرت میخوام
سرمو تکون دادم رفتم تو اتاق مامانم
آیسو: سلام مامان
مریم: سلام عزیزم چته
آیسو: مامان حال ندارم تورو خدا گیر نده
یهو سرمو برگردوندم دیدم امیر نشسته
آیسو: س...... س... سلام ببخشید ندیدمتون
امیر: اشکالی نداره خب خانم من حضورتون مرخص میشم
وقتی میخواست رد بشه سرم گیج رف افتادم زمین
مریم: آیسوووو
امیر: خانم صوفی
ویو امیر.....
وقتی افتاد که یهو مریم خانم صداش زد خم شدم که صداش بزنم یهو هنگ کردم
مریم: آقای مقاره
امیر: ب... بل.... بله
مریم: میشه به اورژانس زنگ بزنید
امیر: بله چشم الان
به خودم اومدمو زنگ زدم اورژانس اومد
رفتیم به بیمارستان.....
#رمان_عشق_خونین
پارت ⁶
رهام: نه من چیزی بهش نگفتم
آیدا: رهام راستشو بگو
رهام: میگم چیزی نگفتم
آیدا: نه اینجوری نمیشه پاشو بیا منو بزن
رهام: آیدا دست بر دار اه«داد»
آیدا: صداتو بیار پایین الان همه میشنون
رهام: به درک
رهام رفت.........
ویو امیر
فردا تولد علی بود نمیدونستم چیکار باید بکنم بعد اون همه کارا ازم یه سال کوچیکه ولی همیشه واسش مث رفیق بودمو پشتش ولی کاش اینجوری نمیکردم تصمیم گرفتم سوپرایزش کنمو خوشحالش کنم شاید دست از این کاراش برداره
ویو آیسو......
رسیده بودم خونه و تو حالت هنگ بودم چرا باید رهام اینجوری میگف بیچاره آیدا که دوسش داره رو تخت دراز کشیده بودم دیدم نمیشه رفتم تو حیاط نشستم که یهو پیام اومد
آیدا: سلام الی جونم خوبی
آیسو: سلام
آیدا: همیشه اول یه فحشی میدادی الان چرا اینجوری دمغی
آیسو: چیزی نیس خوبم فقط ازت یدونه سوال میپرسم راستشو بگو
آیدا: جونم بپرس
آیسو: رهامو چقد دوس داری؟!
آیدا: بی نهایت چطوری چیزی شده
آیسو: نه همینجوری پرسیدم خب من برم یکم استراحت کنم
آیدا: اوکی برو
خدافظی کردم رفتم تو سردم بود رو تخت نشستمو به قیافه امیر فکر کردم که وقتی بهش اینجوری گفتم چجوری شد چشاش برق زده بود ولش خب
ساعت 11:00شب بود من هر روز سه صب حداقل دو میخوابیدم نمیدونم چرا زود خوابم برده بود صب که بیدار شدم رفتم آماده شدمو رفتم شرکت
منشی: سلام خانم صوفی
آیسو: علیک
منشی: باز این چه مرگشه اه اه
آیسو: ببین میبندی یا بیام با چیز ببندم حالی شد
منشی: چشم خانم ببخشید من معذرت میخوام
سرمو تکون دادم رفتم تو اتاق مامانم
آیسو: سلام مامان
مریم: سلام عزیزم چته
آیسو: مامان حال ندارم تورو خدا گیر نده
یهو سرمو برگردوندم دیدم امیر نشسته
آیسو: س...... س... سلام ببخشید ندیدمتون
امیر: اشکالی نداره خب خانم من حضورتون مرخص میشم
وقتی میخواست رد بشه سرم گیج رف افتادم زمین
مریم: آیسوووو
امیر: خانم صوفی
ویو امیر.....
وقتی افتاد که یهو مریم خانم صداش زد خم شدم که صداش بزنم یهو هنگ کردم
مریم: آقای مقاره
امیر: ب... بل.... بله
مریم: میشه به اورژانس زنگ بزنید
امیر: بله چشم الان
به خودم اومدمو زنگ زدم اورژانس اومد
رفتیم به بیمارستان.....
#رمان_عشق_خونین
۳.۱k
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.