jinus p41
نفس عمیقی گرفت و عطر خوشش زیر پوستش پخش شد و خواست لباش به گردن نرمش بچسبه که محکم هول داده شد
عقب رفت و با دیدن چشمای سرخ ات تعجبش بیشتر شد
با اینکه دیده بود برادرش گردنش رو میبوسید اما نمیزاشت خودش ببوسه عصبی شد و از روش کنار رفت
دلیل واقعیش چیز دیگه ای بود ؛ پدرش همیشه شاه رگش رو می بوسید و هر خاطره ای که باعث ضعیف شدن جلوی دشمناش بود و مخفی میکرد تا گریه نکنه بخاطر همین چشماش سرخ بود !
لباس عوض کرد و از خونه زد بیرون...
نفسهاش سنگین بود ، قلبش تند میکوبید و دلش می خواست سر به تن این پسر نباشه
ساعت ها با خشم به در اتاق خیره بود که صدای باز و بسته شدن در توی گوشش تاب خورد
با فکر اینکه جئون اومده اسمش رو داد زد ، اما با شنیدن صدای زنانه ای تعجب کرد
صدای قدم های نحیفش به گوش میخورد و پشت در ایستاد
دستیگره بالا و پایین رفت و در باز شد ، اما ات حاضر نبود نگاهش کنه و با دیدنش بی اخیتار چشمه های اشکش جوشید !
زنه زیبایی با موهای مشکی و کمی براق و لباس بلندی بود که با دیدن ات و دستای بسته اش جیغ کوتاهی کشید و جلو اومد
" دخترم حالت خوبه؟ اینجا چیکار میکنی؟"
با چشمایی گریون به چشمای نگران اون زن خیره شد
"شما کی هستین ؟" a,t
" من عمه ی جونگ کوکم ، اما تو کی هستی؟"
تمام امیدش ناامید شد ، چه شباهت هایی که به مادرش نداشت!
" هیچ کس ، من هیچ کس نیستم " a,t
انتظار داشت سرش داد بزنه ، سیلی محکمی بهش بزنه و فحش بده اما در کمال تعجب لبخند زد و شونه های ظریفش رو گرفت
کنارش نشست که نگاهش به شکم برآمده اش خورد
حامله بود !
" دخترم ، چیشده ؟ چرا مثل ابر بهاری میباری؟"
برق امید توی چشماش تابید ، قلبش از لقبی که بهش داده بود تند می کوبید و خوشحال بود
دخترم ! چه لقب عجیبی وقتی ۱۶ سال تمام از داشتن همچین صفتی محروم بود
" من اینجا اسیرم ، اسیر برادر زاده ی شما "a,t
"وای خدا ، ببخشید دخترم این جانگکوک ما همیشه سر به هواس "
دست هاشو باز کرد و کنارش نشست
" برو دخترم خودم این پسره بی ادب رو تربیت میکنم "
از روی تخت بلند شد ، دستش رو بلند کرد تا بگیرتش اما دستش وسط راه خشک شد ، اون مادرش نبود ، یه غریبه بود ! غریبه ای که دوسش نداشت و از روی دلسوزی بهش کمک کرده بود
سرش پایین افتاد که زن برگشت، چشماش هنوزم دست از باریدن بر نداشته بود
" چیشده دخترم؟ تو از یه چیزی ناراحتی!"
با بغض و با چونه ای که می لرزید لب زد
" میشه...بغلتون کنم؟" a,t
کمی تعجب کرد و لبخند مهربونی زد ، آروم بغلش کرد و اجازه داد این گریه ای که ۱۶ سال تموم خفه شده بود فریاد بزنه
عقب رفت و با دیدن چشمای سرخ ات تعجبش بیشتر شد
با اینکه دیده بود برادرش گردنش رو میبوسید اما نمیزاشت خودش ببوسه عصبی شد و از روش کنار رفت
دلیل واقعیش چیز دیگه ای بود ؛ پدرش همیشه شاه رگش رو می بوسید و هر خاطره ای که باعث ضعیف شدن جلوی دشمناش بود و مخفی میکرد تا گریه نکنه بخاطر همین چشماش سرخ بود !
لباس عوض کرد و از خونه زد بیرون...
نفسهاش سنگین بود ، قلبش تند میکوبید و دلش می خواست سر به تن این پسر نباشه
ساعت ها با خشم به در اتاق خیره بود که صدای باز و بسته شدن در توی گوشش تاب خورد
با فکر اینکه جئون اومده اسمش رو داد زد ، اما با شنیدن صدای زنانه ای تعجب کرد
صدای قدم های نحیفش به گوش میخورد و پشت در ایستاد
دستیگره بالا و پایین رفت و در باز شد ، اما ات حاضر نبود نگاهش کنه و با دیدنش بی اخیتار چشمه های اشکش جوشید !
زنه زیبایی با موهای مشکی و کمی براق و لباس بلندی بود که با دیدن ات و دستای بسته اش جیغ کوتاهی کشید و جلو اومد
" دخترم حالت خوبه؟ اینجا چیکار میکنی؟"
با چشمایی گریون به چشمای نگران اون زن خیره شد
"شما کی هستین ؟" a,t
" من عمه ی جونگ کوکم ، اما تو کی هستی؟"
تمام امیدش ناامید شد ، چه شباهت هایی که به مادرش نداشت!
" هیچ کس ، من هیچ کس نیستم " a,t
انتظار داشت سرش داد بزنه ، سیلی محکمی بهش بزنه و فحش بده اما در کمال تعجب لبخند زد و شونه های ظریفش رو گرفت
کنارش نشست که نگاهش به شکم برآمده اش خورد
حامله بود !
" دخترم ، چیشده ؟ چرا مثل ابر بهاری میباری؟"
برق امید توی چشماش تابید ، قلبش از لقبی که بهش داده بود تند می کوبید و خوشحال بود
دخترم ! چه لقب عجیبی وقتی ۱۶ سال تمام از داشتن همچین صفتی محروم بود
" من اینجا اسیرم ، اسیر برادر زاده ی شما "a,t
"وای خدا ، ببخشید دخترم این جانگکوک ما همیشه سر به هواس "
دست هاشو باز کرد و کنارش نشست
" برو دخترم خودم این پسره بی ادب رو تربیت میکنم "
از روی تخت بلند شد ، دستش رو بلند کرد تا بگیرتش اما دستش وسط راه خشک شد ، اون مادرش نبود ، یه غریبه بود ! غریبه ای که دوسش نداشت و از روی دلسوزی بهش کمک کرده بود
سرش پایین افتاد که زن برگشت، چشماش هنوزم دست از باریدن بر نداشته بود
" چیشده دخترم؟ تو از یه چیزی ناراحتی!"
با بغض و با چونه ای که می لرزید لب زد
" میشه...بغلتون کنم؟" a,t
کمی تعجب کرد و لبخند مهربونی زد ، آروم بغلش کرد و اجازه داد این گریه ای که ۱۶ سال تموم خفه شده بود فریاد بزنه
۳۱.۶k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.