خواب رویایی پارت 17
که آخرینشم هستم...تو باکرهبودی؟وااای نفهمیدی عشقم وقتی اینو خودم به چشمام دیدم چه حالی شدم...همونجور که داشت برای خودش تعریف میکرد لیوان رو گرفت طرفم با یه چشمک دلبر گفت بخور عشقم حتما ضعف کردی دیگه انرژیتو از دست دادی 😅😅 دور و بر خودم دنیال یچیز میگشتم بزنشم که جز بالش رو تخت هیچی پیدا نکردم و واسه اینکه لیوان رو رو کلم خالی نکن اول لیوانو گرفتم و کنار عسلی تخت گذاشتم و بعدش با بالشت به جونش اوفتادم و اونم فقط میخندیدو سعی نیکرد بالشتو ازم بگیره یهو بالشتو ازم گرقت و حالم داد رو حاگل داد رو تخت که دوباره افتادم و باز یادم اکمد دلم درد میکنه و باز مثل مار دور خودم پیچیدم...کوک که دید سریع اومد گفت مگه نمیگم اینو بخور بابا بخور حالتو بهتر میکنه اینقدر خودتو اذیت نکن یهو یادم اومد جانا...اونم همینجوری نگران میشد وقتی مریض میشدم..اون چه خالی داره الان؟وااای خدا جانا😧...
۱۰.۸k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.