Part[6]
Part[6]
ناراحت بود،عذاب وجدان داشت...
سوییچ موتور رو برداشت،صدای یکی از اجوما هارو شنید:آقای مین،نهار نمیخورید؟
یونگی برخلاف درونش ک آشفته بود لبخند زد و گفت:آجوما،اول از همه من رو یونگی صدا کن،بعدشم من سیرم اجوما ب بچه ها غذا بده من میرم بیرون....
اسلحش رو از روی سه کشو برداشت و داخل جیب داخلی کتش فرو کرد.
=خدافظ.
و بعد بیرون رفت موتورش رو روشن کرد و ب سمت جنگل بامبوی ایسلان حرکت کرد.
(من دراوردی😑💔)
کلاه محافظ روی سرش بود،ب زندگیش فکر میکرد.
سرعت موتور رو زیاد کرد و از بین ماشین ها رد شد.
سرعتش در حدی زیاد بود ک فقط ی اشتباه کوچیک می تونست مونجر به مرگش بشه.
اما چه اهمیتی داشت،از تمام زندگیش خسته بود.
چه بهتر که الان به همچی پایان میداد
از همچی متنفر بود.
از پدرش،از مادرش،از اعتیادش به سیگار،ازخودش و از همه مهم تر وجود داشتن.
ب خودش اومد،ب مقصد رسیده بود.
موتورش رو پارک کرد و قفلش کرد و وارد پارک شد.
سمت پرتگاه ایستاد و بعد نشست.
خواست سیگارش رو دربیاره ک یادش افتاد ک مین هو اون رو از جیبش بیرون کشیده.
زیر لبی ب مین هو لعنت فرستاد.
ب منظره مه گرفته پیش روش خیره شد.
ناگهان یادش افتاد ک فردا تولد هوسوکه شکه شد:چطور میتونم فراموش کرده باشم؟
خدایااااااااااا... خیلی ناراحت میشه.
باید برم براش هدیه اشو بگیرم.
ایستاد.
+وایسا،حالا چی براش بگیرم؟
صدایی از پشت سرش گفت:چطوره بیاریش پارتی من مستر مین؟
یونگی برگشت و با دیدن شخص مقابل تعجب کرد و گفت:یون سو!
@ سلام مین،پس هنوز منو یادته؟
+خ خب معلومه چ انتظاری داری؟پارتی؟تو چند شب پارتی داری؟
یون سو سر تکون داد:معلومه مستر مین،خوشحال میشم تو و برایان و ویکتور تشریف بیارید.
و بعد برگشت:اما بدون...اونجا ادم های خوب زیاد،نیستن.
باید مراقب خودت و بدنت باشی.
و بعد از پارک خارج شد.
یونگی شک داشت،یعنی شک که نه...می ترسید.
از اینکه اتفاقی برای خودش بیوفته نمی ترسید،هوسوک اون از هوسوک می ترسید.
اگ اگ دوباره اتفاقی براش می افتاد چی،ن.
همچین اتفاقی نمی افته.
+برم کادوشو بگیرم حالا میدونم چی بگیرم.
سمت موتورش رفت،قفلش رو باز کرد و سوارش شد....
پرش زمانی شب...
ناراحت بود،عذاب وجدان داشت...
سوییچ موتور رو برداشت،صدای یکی از اجوما هارو شنید:آقای مین،نهار نمیخورید؟
یونگی برخلاف درونش ک آشفته بود لبخند زد و گفت:آجوما،اول از همه من رو یونگی صدا کن،بعدشم من سیرم اجوما ب بچه ها غذا بده من میرم بیرون....
اسلحش رو از روی سه کشو برداشت و داخل جیب داخلی کتش فرو کرد.
=خدافظ.
و بعد بیرون رفت موتورش رو روشن کرد و ب سمت جنگل بامبوی ایسلان حرکت کرد.
(من دراوردی😑💔)
کلاه محافظ روی سرش بود،ب زندگیش فکر میکرد.
سرعت موتور رو زیاد کرد و از بین ماشین ها رد شد.
سرعتش در حدی زیاد بود ک فقط ی اشتباه کوچیک می تونست مونجر به مرگش بشه.
اما چه اهمیتی داشت،از تمام زندگیش خسته بود.
چه بهتر که الان به همچی پایان میداد
از همچی متنفر بود.
از پدرش،از مادرش،از اعتیادش به سیگار،ازخودش و از همه مهم تر وجود داشتن.
ب خودش اومد،ب مقصد رسیده بود.
موتورش رو پارک کرد و قفلش کرد و وارد پارک شد.
سمت پرتگاه ایستاد و بعد نشست.
خواست سیگارش رو دربیاره ک یادش افتاد ک مین هو اون رو از جیبش بیرون کشیده.
زیر لبی ب مین هو لعنت فرستاد.
ب منظره مه گرفته پیش روش خیره شد.
ناگهان یادش افتاد ک فردا تولد هوسوکه شکه شد:چطور میتونم فراموش کرده باشم؟
خدایااااااااااا... خیلی ناراحت میشه.
باید برم براش هدیه اشو بگیرم.
ایستاد.
+وایسا،حالا چی براش بگیرم؟
صدایی از پشت سرش گفت:چطوره بیاریش پارتی من مستر مین؟
یونگی برگشت و با دیدن شخص مقابل تعجب کرد و گفت:یون سو!
@ سلام مین،پس هنوز منو یادته؟
+خ خب معلومه چ انتظاری داری؟پارتی؟تو چند شب پارتی داری؟
یون سو سر تکون داد:معلومه مستر مین،خوشحال میشم تو و برایان و ویکتور تشریف بیارید.
و بعد برگشت:اما بدون...اونجا ادم های خوب زیاد،نیستن.
باید مراقب خودت و بدنت باشی.
و بعد از پارک خارج شد.
یونگی شک داشت،یعنی شک که نه...می ترسید.
از اینکه اتفاقی برای خودش بیوفته نمی ترسید،هوسوک اون از هوسوک می ترسید.
اگ اگ دوباره اتفاقی براش می افتاد چی،ن.
همچین اتفاقی نمی افته.
+برم کادوشو بگیرم حالا میدونم چی بگیرم.
سمت موتورش رفت،قفلش رو باز کرد و سوارش شد....
پرش زمانی شب...
۲.۲k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.