دوست برادرم پارت32
(ساعت8صبح کره)
با تکان های که به شونه ام خورد بیدارشدم و جین که خم شده بود و صدام میکرد رو دیدم
جین:داداش پاشو خیلی وقته هواپیما فرود اومده الان خانواده مون منتظرن
نگاهی به کنارم انداختم کسی نبود با دو دلی از جین پرسیدم
جیمین:اون دختر که اینجا نشسته بود ندیدی؟
جین نگاهی بهم انداخت و گفت
جین:اهاااا....اون دختر وقتی هواپیما فرود اومد پاشد و رفت...چرا میپرسی!؟
برا اینکه موضوع عوض کنم سریغ گفتم
جیمین:همینطوری گفتم...زود باش بریم دیرمون میشه..یون و کجاست؟
جین:اون زود تر رفت گفت عجله داره
جیمین :اوکی
باهم پیاده شدیم احساس عجیبی داشتم و از اینکه نتونستم ازش خداحافظی کنم حس بدی دارم
تو فرود گاه هم خیلی چشم گردوندم اما ندیدمش با جین تاکسی گرفتیم و رفتیم.....
اومید وارم بازم ببینمش....
(زمان حال)
میسو تازه پاشدو با پو شیدن لباس جیمین سمت پنجره که باران نم نم بهش میخورد رفت و خیره بیرون شد...هنوزم باورش نشده بود که با جیمین خوابیده...با فکر به چند ساعت پیش که با جیمین چیکار کردن لرز کرد یعنی اون الان مال جیمین بود!
سر برگردوند و نگاهی به جیمین که رو تختش بد*ون ل*باس خوابیده بود کرد...حتی جیمینم وقتی فهمید اولین بارشه تعجب کرد....
نمیدونست چقدر ایستاده فکرش در گیر بود که با احساس سرما سریع به سمت تخت برگشت دراز کشید و ملافه رو رو خودشون کشید که همون لحظه جیمین تکان خورد و دستش رو دور میسو پیچید و بغلش کرد میسو با لبخند چشم هاش رو بست و با ارامش خوابید....
با تکان های که به شونه ام خورد بیدارشدم و جین که خم شده بود و صدام میکرد رو دیدم
جین:داداش پاشو خیلی وقته هواپیما فرود اومده الان خانواده مون منتظرن
نگاهی به کنارم انداختم کسی نبود با دو دلی از جین پرسیدم
جیمین:اون دختر که اینجا نشسته بود ندیدی؟
جین نگاهی بهم انداخت و گفت
جین:اهاااا....اون دختر وقتی هواپیما فرود اومد پاشد و رفت...چرا میپرسی!؟
برا اینکه موضوع عوض کنم سریغ گفتم
جیمین:همینطوری گفتم...زود باش بریم دیرمون میشه..یون و کجاست؟
جین:اون زود تر رفت گفت عجله داره
جیمین :اوکی
باهم پیاده شدیم احساس عجیبی داشتم و از اینکه نتونستم ازش خداحافظی کنم حس بدی دارم
تو فرود گاه هم خیلی چشم گردوندم اما ندیدمش با جین تاکسی گرفتیم و رفتیم.....
اومید وارم بازم ببینمش....
(زمان حال)
میسو تازه پاشدو با پو شیدن لباس جیمین سمت پنجره که باران نم نم بهش میخورد رفت و خیره بیرون شد...هنوزم باورش نشده بود که با جیمین خوابیده...با فکر به چند ساعت پیش که با جیمین چیکار کردن لرز کرد یعنی اون الان مال جیمین بود!
سر برگردوند و نگاهی به جیمین که رو تختش بد*ون ل*باس خوابیده بود کرد...حتی جیمینم وقتی فهمید اولین بارشه تعجب کرد....
نمیدونست چقدر ایستاده فکرش در گیر بود که با احساس سرما سریع به سمت تخت برگشت دراز کشید و ملافه رو رو خودشون کشید که همون لحظه جیمین تکان خورد و دستش رو دور میسو پیچید و بغلش کرد میسو با لبخند چشم هاش رو بست و با ارامش خوابید....
۱۷.۶k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.