𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁶
𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁶
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
☆☆☆
شماره همونی افتاد روی گوشیم، با تردید نگاهش کردم....
نمیدونستم چی باید بهش بگم...!
دیشب که بهش زنگ زدم و اطلاع دادم که رسیدم دوباره تاکید کرد با خانواده ام حرف بزنم و من فقط سکوت کردم.
اونقدر اراده و توان نداشتم که بهش بگم این چند روز منو بذارن به حالِ خودم، تا بعد از این همه مدت کنار خانواده ام اونجوری که دلم میخواد دلتنگیام رو رفع کنم.
مجبور بودم سکوت کنم و به حرفاش اهمیت بدم.
چون ظاهرا حتی اگه خودمم بیخیال این موضوع میشدم، همونی بیخیال نمیشد.
با ناچاری تماسش رو جواب دادم.
بعد از اینکه حال هم و پرسیدم بهم گفت:
همونی: اوضاع چطوره اونجا عروس؟
مثل همیشه بهم گفت عروس تا متذکر بشه چه جایگاهی دارم پیشش.
ا/ت: خوبه، شما چی؟ اونجا همه چی رو به راهه؟
نفس کشداری کشید و نه چندان محکم جواب داد:
همونی: خوبه.....نگرانِ اینجا نباش. من تو فکر توام.
چیزی که نگفتم ادامه داد:
همونی: با خوانوادت حرف زدی؟
باز هم چیزی نگفتم.....سکوتم رو که دید،به آرومی گفت:
همونی: میدونم اول و آخرِ این تصمیم با خودته،اما فکر کنم حق با اون باشه، پيشنهادی که بهت داده پیشنهاد بدی نیست مادر،منم که بهت گفتم مخالف این قضيه نیستم.....همونطور که میگم امانتِ پسرم واسم عزیزه و تا هر زمانی که زنده م حمایتش میکنم، به فکر خوشبختیتم هستم...
با صدای ریزی آروم لب زدم:
ا/ت: میدونم خیر و صلاح من رو خواستین که قبول کردین، اما...
همونی: اما نداره مادر....
وقتی بهم میگفت مادر، احساس بهتری پیدا میکردم تا وقتایی که صدام میزد عروس.
همونی: امشب باهاشون حرف میزنی؟
سکوتم دوباره قفلِ لبهام شد.
فهمید در حال حاضر هیچ جوابِ درست و محکمی از من نصیبش نمیشه...
آهی کشید و گفت:
همونی: تو فکر میکنی من دوسِت ندارم؟
ا/ت: من اینجوری فکر نکردم.
همونی: بچه م مُرده،هزار تا چنگالِ بی ناموسی دور و بَرت هست که اوليش تو خونه خودمه، نمیتونم همینطوری چشم مو ببندم و بیخیال بگذرم....امانتی که گردنمه رو دو دستی میدم
ادامه کامنت
•پارت شصت و ششم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
☆☆☆
شماره همونی افتاد روی گوشیم، با تردید نگاهش کردم....
نمیدونستم چی باید بهش بگم...!
دیشب که بهش زنگ زدم و اطلاع دادم که رسیدم دوباره تاکید کرد با خانواده ام حرف بزنم و من فقط سکوت کردم.
اونقدر اراده و توان نداشتم که بهش بگم این چند روز منو بذارن به حالِ خودم، تا بعد از این همه مدت کنار خانواده ام اونجوری که دلم میخواد دلتنگیام رو رفع کنم.
مجبور بودم سکوت کنم و به حرفاش اهمیت بدم.
چون ظاهرا حتی اگه خودمم بیخیال این موضوع میشدم، همونی بیخیال نمیشد.
با ناچاری تماسش رو جواب دادم.
بعد از اینکه حال هم و پرسیدم بهم گفت:
همونی: اوضاع چطوره اونجا عروس؟
مثل همیشه بهم گفت عروس تا متذکر بشه چه جایگاهی دارم پیشش.
ا/ت: خوبه، شما چی؟ اونجا همه چی رو به راهه؟
نفس کشداری کشید و نه چندان محکم جواب داد:
همونی: خوبه.....نگرانِ اینجا نباش. من تو فکر توام.
چیزی که نگفتم ادامه داد:
همونی: با خوانوادت حرف زدی؟
باز هم چیزی نگفتم.....سکوتم رو که دید،به آرومی گفت:
همونی: میدونم اول و آخرِ این تصمیم با خودته،اما فکر کنم حق با اون باشه، پيشنهادی که بهت داده پیشنهاد بدی نیست مادر،منم که بهت گفتم مخالف این قضيه نیستم.....همونطور که میگم امانتِ پسرم واسم عزیزه و تا هر زمانی که زنده م حمایتش میکنم، به فکر خوشبختیتم هستم...
با صدای ریزی آروم لب زدم:
ا/ت: میدونم خیر و صلاح من رو خواستین که قبول کردین، اما...
همونی: اما نداره مادر....
وقتی بهم میگفت مادر، احساس بهتری پیدا میکردم تا وقتایی که صدام میزد عروس.
همونی: امشب باهاشون حرف میزنی؟
سکوتم دوباره قفلِ لبهام شد.
فهمید در حال حاضر هیچ جوابِ درست و محکمی از من نصیبش نمیشه...
آهی کشید و گفت:
همونی: تو فکر میکنی من دوسِت ندارم؟
ا/ت: من اینجوری فکر نکردم.
همونی: بچه م مُرده،هزار تا چنگالِ بی ناموسی دور و بَرت هست که اوليش تو خونه خودمه، نمیتونم همینطوری چشم مو ببندم و بیخیال بگذرم....امانتی که گردنمه رو دو دستی میدم
ادامه کامنت
•پارت شصت و ششم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۹.۸k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.