رمان عشق سیاه و سفید///part:80~
از زبون کیونگ
ا/ت همینجوری که احساس کردم کمی استرس گرفته بالای تختم وایستاده بود و به منه لش و گشاد که خودمو پرت کرده بودم رو تخت نگاه میکرد.. استرس و ترسی که ازم داشتو حس میکردمــ. با حالت خماری و خستگی بهش زول زدمو گفتم
کیونگ:تو همینجوری میخوای زول بزنی بهم؟! نمیخوای بخوابی؟!
ا/ت کمی استرسش بیشتر شدو بهم گفت
ا/ت: چ.. چیزه
کیونگ: چیه؟!
ا/ت: م.. من اخه لباس راحتی ندارم با اینا بخوابم اذیت میشم... سینو و نونا هم بیدار نیستن که ازشون بگیرم دلمم نمیاد بیدارشون کنم.. خودمم که لباسی ندارم
با حالت خماری و خواب الودگی که داشتم از سرجام بلند شدم سمت کشوی لباسام رفتم و یه هودیو یه شلوار در اوردم
کیونگ: بیا اینارو بپوش!
ا/ت: خوب اخه... اینا پسرونه ان...
کیونگ: خوب باشه همینجوری بخواب اگه میتونی
این حرفو زدم که دیدم زود لباسارو از دستم گرفت
ا/ت: خوب باشه... باشه میپوشم
بی توجه بهش رفتم رو تخت خوابیدم
ا/ت: همینجا لباسامو عوض کنم؟!
کیونگ: هوم!
ا/ت: باشه پس نگاه نکنیاا!
ا/ت لباساشو دراورد.. و خیالش راحت بود که من اونو نمیبینم ولی درواقعه چون بصورت پشت خوابیده بودم اروم چشمامو باز کردمـ..
اوففف چه بدنی داشت لامصب سکسی بود... وایی خدا پسر بگیر بخواب چرا چشمت دنبال بدنشه... لباساشو پوشید وایی لباسا به تنش چقد بزرگ بود کیوت شده بود بعد خواست منو نگاه کنه که ببینه من خوابم یانه که زود چشمامو بستم...
ا/ت: خوابی؟!
کیونگ:........
ا/ت: اها فک کنم خواب باشی
از زبون خودم مینویسم دیگه...
ا/ت رفت جلو اینه تا خودشو ببینه
ا/ت: وایی چقد برام بزرگه... اوففف
ا/ت گشنش شدو
دستشو گذاشت رو شکمش
ا/ت: واییی چقد گشنمه... برم پایین شاید تو یخچال چیزی بود برگشت تا یه قدم ورداشت
کیونگ زود برگشتو گفت
کیونگ: کجا؟!
ا/ت زود با ترس که قلبشم تند تند میزنه گفت
ا/ت: چ.. چیزع د.. دارم میزم پ.. پایین شاید چیزی پ.. پیدا کنم ب.. بخورمـــ
کیونگ: صبر کن منم باهات میام
از جاش بلند شد
کیونگ: خوب بریم..
ا/ت: توعم گشنته؟!
کیونگ:نه!
ا/ت: پس برای چی باهام میای؟!
کیونگ: چون ممکنه فرار کنی...
ا/ت: فرار؟!
کیونگ: بسه دیگه زیادی حرف میزنی پشتم بیا اروم تا کسی بیدار نشه...
کیونگ اروم درو باز کرد و از پله رفتن پایین به اشپز خونه رسیدن
ا/ت: خوب بزار ببینم تو یخچال چی هست... اوفف شامم نخوردم
ا/ت در یخچالو باز میکنه و با سیب زمینی های سرخ کرده روبرو میشه... لبخند میزنه و میگه
ا/ت: وایی اخ جون سیب زمینی سرخ کرده
درش اورد و گذاشت رو میز کیونگم جلوش نشست
کیونگ: میخوای سرد بخوریش؟! داغ نمیکنی؟!
ا/ت: راستش من سردشو تا داغ بیشتر ترجیح میدم اخه خوشمزه میشه... تو نمیخوری؟! خوشمزست تا!!!
کیونگ: نه خیر گفتم که گشنم نیست بعدشم شام ما همین بود..
ا/ت همینجوری که احساس کردم کمی استرس گرفته بالای تختم وایستاده بود و به منه لش و گشاد که خودمو پرت کرده بودم رو تخت نگاه میکرد.. استرس و ترسی که ازم داشتو حس میکردمــ. با حالت خماری و خستگی بهش زول زدمو گفتم
کیونگ:تو همینجوری میخوای زول بزنی بهم؟! نمیخوای بخوابی؟!
ا/ت کمی استرسش بیشتر شدو بهم گفت
ا/ت: چ.. چیزه
کیونگ: چیه؟!
ا/ت: م.. من اخه لباس راحتی ندارم با اینا بخوابم اذیت میشم... سینو و نونا هم بیدار نیستن که ازشون بگیرم دلمم نمیاد بیدارشون کنم.. خودمم که لباسی ندارم
با حالت خماری و خواب الودگی که داشتم از سرجام بلند شدم سمت کشوی لباسام رفتم و یه هودیو یه شلوار در اوردم
کیونگ: بیا اینارو بپوش!
ا/ت: خوب اخه... اینا پسرونه ان...
کیونگ: خوب باشه همینجوری بخواب اگه میتونی
این حرفو زدم که دیدم زود لباسارو از دستم گرفت
ا/ت: خوب باشه... باشه میپوشم
بی توجه بهش رفتم رو تخت خوابیدم
ا/ت: همینجا لباسامو عوض کنم؟!
کیونگ: هوم!
ا/ت: باشه پس نگاه نکنیاا!
ا/ت لباساشو دراورد.. و خیالش راحت بود که من اونو نمیبینم ولی درواقعه چون بصورت پشت خوابیده بودم اروم چشمامو باز کردمـ..
اوففف چه بدنی داشت لامصب سکسی بود... وایی خدا پسر بگیر بخواب چرا چشمت دنبال بدنشه... لباساشو پوشید وایی لباسا به تنش چقد بزرگ بود کیوت شده بود بعد خواست منو نگاه کنه که ببینه من خوابم یانه که زود چشمامو بستم...
ا/ت: خوابی؟!
کیونگ:........
ا/ت: اها فک کنم خواب باشی
از زبون خودم مینویسم دیگه...
ا/ت رفت جلو اینه تا خودشو ببینه
ا/ت: وایی چقد برام بزرگه... اوففف
ا/ت گشنش شدو
دستشو گذاشت رو شکمش
ا/ت: واییی چقد گشنمه... برم پایین شاید تو یخچال چیزی بود برگشت تا یه قدم ورداشت
کیونگ زود برگشتو گفت
کیونگ: کجا؟!
ا/ت زود با ترس که قلبشم تند تند میزنه گفت
ا/ت: چ.. چیزع د.. دارم میزم پ.. پایین شاید چیزی پ.. پیدا کنم ب.. بخورمـــ
کیونگ: صبر کن منم باهات میام
از جاش بلند شد
کیونگ: خوب بریم..
ا/ت: توعم گشنته؟!
کیونگ:نه!
ا/ت: پس برای چی باهام میای؟!
کیونگ: چون ممکنه فرار کنی...
ا/ت: فرار؟!
کیونگ: بسه دیگه زیادی حرف میزنی پشتم بیا اروم تا کسی بیدار نشه...
کیونگ اروم درو باز کرد و از پله رفتن پایین به اشپز خونه رسیدن
ا/ت: خوب بزار ببینم تو یخچال چی هست... اوفف شامم نخوردم
ا/ت در یخچالو باز میکنه و با سیب زمینی های سرخ کرده روبرو میشه... لبخند میزنه و میگه
ا/ت: وایی اخ جون سیب زمینی سرخ کرده
درش اورد و گذاشت رو میز کیونگم جلوش نشست
کیونگ: میخوای سرد بخوریش؟! داغ نمیکنی؟!
ا/ت: راستش من سردشو تا داغ بیشتر ترجیح میدم اخه خوشمزه میشه... تو نمیخوری؟! خوشمزست تا!!!
کیونگ: نه خیر گفتم که گشنم نیست بعدشم شام ما همین بود..
۲۷.۶k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.