عشق خون اشامی پارت 14
_نگاه کن... من خوبم... هیچیم نیست.
+هق هق هق...
_گریه نکن دیگه... ببین من خوبم هیچیم نیست م اومده پایین.
+خیلی... هق... خیلی احمقی... هق.
_*خنده*چرا؟ چون عاشقت شدم؟ اره من خیلی احمقم چون عاشق کسی شدم که از عاشق شدن متنفره...
+هق... جیمین الان... هق... الان خوبی؟
_تا تو پیشم باشی من خوبم... دیگه گریه نکن چون اشک منم داری در میاری...
+چطور میتونی انقدر نفهم باشی؟... هق... گاو اگه با یه لباس گرم تر بودی... هق...تب نمیکردی... هق... بیهوش نمیشدی... هق... منم سکته نمیدادی... هق...
_چشم ببخشید خانوم خوشگل که باعث سکتتون شدم.
+هق... شوخی نکن... هق.
_ا.ت بس کن دیگه من خوبم چرا داری گریه میکنی؟
+چون خیلی ترسیدم.
_منو ببخش که باعث شدم بترسی.
+باشه... ولی ازین به بعد کمتر باعث نگرانی بقیه بشو احمق گاو!
_*خنده*چشم.
~الان قرار نبود حالت بد باشه هیونگ؟
_یا ابوالفضل تو از کجا اومدی یهو؟
+من به استاد جئون زنگ زدم چون خیلی نگرانت بودم.
_اهان... کوک ببخشید داداش نگران شدی.
~هیونگ حالا حالت خوبه؟ ا.ت گفت بیهوش شدی.
_آ...
+آره... این الاغ توی این سرما لباس گرم نپوشیده و تب کرده. بعدم 3 دیقه داشته آبجوش میریختم رو دستش بعد اقای گاو متوجه نشده!*اداشو درمیاره*داشتم به تو فکر میکردم بخاطر همین دردی احساس نکردم...دردی احساس نکردمو زهرمارمولک... فقط اگه مریض نبودی... آن؟ نان بلایی به سمت میاوردم که دیگه هوس عاشق شدن نکنی!
_~*ترسیدم از خنده*
+خیلی خب... باشه... انقدر بخندین که بمیرین.*از روی پای جیمین بلند میشه*
ا.ت با اخم فیک از حموم رفت بیرون و با عصبانیت و سر و صدا، یه بشقاب از توی کابینت برداشت و توش سوپی که درست کرده بود رو ریخت. بعد گذاشت توی سینی و برد گذاشت توی هال. بعد رفت توی حموم و به جیمین کمک کرد از توی وان بیاد بیرون. جیمین که اومد بیرون، ا.ت تازه متوجه ی بدن لخت جیمین شد. با دستش جلوی چشماشو گرفت و گفت: لباساتو بپوش و بیا بیرون. برات سوپ درست کردم آقای گاو.
ات داشت با چشمای بسته میرفت بیرون که صابون اومد زیر پاش و سر خورد و نزدیک بود بیوفته که جیمین ا.تو گرفت. ا.ت از شدت ترس مجبور شد چشماشو باز کنه و با جیمین چشم تو چشم بشه. اون لحظه کوک، خنده ی ریزی کرد و گفت: هیونگ... بنظر میاد حالت خوب شده باشه... من میرم تا شما به کارتون برسید.
ا.ت سریع از توی بغل جیمین اومد بیرون و افتاد دنبال کوک. کوک هم با سرعت جت از خونه زد بیرون.
+وات؟ چرا انقدر سریع بود؟
_چون اونم خون اشامه.
+جدی؟ چه جالب...
جیمین اومد توی هال و نشست سوپ رو خورد.
+خوشمزه بود؟
_عالی بود... فقط تنها مشکل اینجاست که من یدونه دیگه هم میخوام.
+*خنده*بده بشقابتو.
_*کیوت*مرسییییی.
ا.ت رفت توی اشپزخونه و یه بشقاب دیگه هم سوپ کشید و برد برای جیمین.
+بیا.
_مرسی.
+راستی شاید پرو بنظر بیام ولی امشب نمیرم خونمون. ممکنه حالت بد بشه.
_اینجا قراره ازین به بعد خونه ی خودت بشه.
وقتی جیمین اون حرفو زد، ا.ت تازه یادش افتاد که جیمین امروز بهش اعتراف کرده.
+جیمین... تو... تو... منو دوست داری؟
_اندازه ی تموم 565 سالی که زندگی کردم.
+واقعا؟
_اره.
+چرا؟
_نمیدونم فقط میدونم نمیخوام کس دیگه ای داشته باشتت.
+خب... من... من...
_میدونم از عاشق شدن متنفری پس مجبور نیستی منو دوست داشته باشی. من فقط خواستم این حس روی دلم نمونه.
+.........
+هق هق هق...
_گریه نکن دیگه... ببین من خوبم هیچیم نیست م اومده پایین.
+خیلی... هق... خیلی احمقی... هق.
_*خنده*چرا؟ چون عاشقت شدم؟ اره من خیلی احمقم چون عاشق کسی شدم که از عاشق شدن متنفره...
+هق... جیمین الان... هق... الان خوبی؟
_تا تو پیشم باشی من خوبم... دیگه گریه نکن چون اشک منم داری در میاری...
+چطور میتونی انقدر نفهم باشی؟... هق... گاو اگه با یه لباس گرم تر بودی... هق...تب نمیکردی... هق... بیهوش نمیشدی... هق... منم سکته نمیدادی... هق...
_چشم ببخشید خانوم خوشگل که باعث سکتتون شدم.
+هق... شوخی نکن... هق.
_ا.ت بس کن دیگه من خوبم چرا داری گریه میکنی؟
+چون خیلی ترسیدم.
_منو ببخش که باعث شدم بترسی.
+باشه... ولی ازین به بعد کمتر باعث نگرانی بقیه بشو احمق گاو!
_*خنده*چشم.
~الان قرار نبود حالت بد باشه هیونگ؟
_یا ابوالفضل تو از کجا اومدی یهو؟
+من به استاد جئون زنگ زدم چون خیلی نگرانت بودم.
_اهان... کوک ببخشید داداش نگران شدی.
~هیونگ حالا حالت خوبه؟ ا.ت گفت بیهوش شدی.
_آ...
+آره... این الاغ توی این سرما لباس گرم نپوشیده و تب کرده. بعدم 3 دیقه داشته آبجوش میریختم رو دستش بعد اقای گاو متوجه نشده!*اداشو درمیاره*داشتم به تو فکر میکردم بخاطر همین دردی احساس نکردم...دردی احساس نکردمو زهرمارمولک... فقط اگه مریض نبودی... آن؟ نان بلایی به سمت میاوردم که دیگه هوس عاشق شدن نکنی!
_~*ترسیدم از خنده*
+خیلی خب... باشه... انقدر بخندین که بمیرین.*از روی پای جیمین بلند میشه*
ا.ت با اخم فیک از حموم رفت بیرون و با عصبانیت و سر و صدا، یه بشقاب از توی کابینت برداشت و توش سوپی که درست کرده بود رو ریخت. بعد گذاشت توی سینی و برد گذاشت توی هال. بعد رفت توی حموم و به جیمین کمک کرد از توی وان بیاد بیرون. جیمین که اومد بیرون، ا.ت تازه متوجه ی بدن لخت جیمین شد. با دستش جلوی چشماشو گرفت و گفت: لباساتو بپوش و بیا بیرون. برات سوپ درست کردم آقای گاو.
ات داشت با چشمای بسته میرفت بیرون که صابون اومد زیر پاش و سر خورد و نزدیک بود بیوفته که جیمین ا.تو گرفت. ا.ت از شدت ترس مجبور شد چشماشو باز کنه و با جیمین چشم تو چشم بشه. اون لحظه کوک، خنده ی ریزی کرد و گفت: هیونگ... بنظر میاد حالت خوب شده باشه... من میرم تا شما به کارتون برسید.
ا.ت سریع از توی بغل جیمین اومد بیرون و افتاد دنبال کوک. کوک هم با سرعت جت از خونه زد بیرون.
+وات؟ چرا انقدر سریع بود؟
_چون اونم خون اشامه.
+جدی؟ چه جالب...
جیمین اومد توی هال و نشست سوپ رو خورد.
+خوشمزه بود؟
_عالی بود... فقط تنها مشکل اینجاست که من یدونه دیگه هم میخوام.
+*خنده*بده بشقابتو.
_*کیوت*مرسییییی.
ا.ت رفت توی اشپزخونه و یه بشقاب دیگه هم سوپ کشید و برد برای جیمین.
+بیا.
_مرسی.
+راستی شاید پرو بنظر بیام ولی امشب نمیرم خونمون. ممکنه حالت بد بشه.
_اینجا قراره ازین به بعد خونه ی خودت بشه.
وقتی جیمین اون حرفو زد، ا.ت تازه یادش افتاد که جیمین امروز بهش اعتراف کرده.
+جیمین... تو... تو... منو دوست داری؟
_اندازه ی تموم 565 سالی که زندگی کردم.
+واقعا؟
_اره.
+چرا؟
_نمیدونم فقط میدونم نمیخوام کس دیگه ای داشته باشتت.
+خب... من... من...
_میدونم از عاشق شدن متنفری پس مجبور نیستی منو دوست داشته باشی. من فقط خواستم این حس روی دلم نمونه.
+.........
۷.۴k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.