PART 1

#PART 1

#رمان وقتی بهت خیانت میکنه

سلام من پارک ا.ت هستم ۲۳سالمه و این یک ساله ک شده با کوک ازدواج کردم

سلام من جنکوک هستم ۲۳سالمه و تقریبا
یک ساله با ا.ت ازدواج کردم

ویو ا.ت

صبح با نور خورشید بیدار شدم دیدم کوک نیست ولی الان خیلی زوده رفته سرکار بزار بهش زنگ بزنم بعد ۵تا بوق جواب داد

جنکوک:الو چی میخوای

ا.ت:سلام هیچی نمیخواستم

جنکوک:پ چرا زنگ زدی (با عصبانیت گفت)

ا.ت: نگرانت شدم کجایی؟

جنکوک:ب تو چه ها بگو بتو چه ربطی داره من کجا هستم کجا نیستم ها

ا.ت:حالا چرا عصبانی شدی منم زنتم مثل اینکه تو بهم میگی کجا میری کجا میای

جنکوک:ببخشید ولی من شهرتم حق ندارم بگم کجا میری کجا میای

ا.ت:منم که زنتم حق دارم ک بپرسم

جنکوک: گوشیو تو صورت ا.ت قطع کردم و رسیدم خونیه مونا

تق تق صدای در

مونا:اومدم درو واسه کوک باز کردم که کوک رو دیدم و گفتم سلام سلطان قلبم

جنکوک:سلام زندگیم رفتم داخل ک مونا رفت قهوه درست کنه که درو زدن

مونا:من باز میکنم رفتم درو باز کردم ک یه دختر خیلی جذاب و خوشتیپ وباکلاس سلام کرد

جنکوک:عشقم کیه؟

ا‌.ت:با صدای کوک رفتم داخل که کوک رو دیدم و گفتم کوک

جنکوک: وقتی ا.ت رو دیدم تعجب کردم و گفتم ا.ت تو ایجا چکار می کنی که یهوی.....