P.2
دکتر:ایشون... خب.... حال خوشی ندارن و... و ما فعلا نمیتونیم درمورد وضعیتشون چیزی بهتون بگیم. باید از ایشون اِمارای بگیریم تا از وضعیتشون با خبر شیم. فعلا من نمیتونم جواب قطعی بدم و باید آزمایش رو بدین تا بتونم وضعیتش رو بررسی کنم.با اجازه من دیگه برم!
دکتر با سرعت ازم دور شد و به سمت بخش رفت.
حالم خوب نبود! سرم خیلی درد میکرد! چشمام میسوخت!پلکام سنگین شده بود.
آروم به سمت صندلی ها حرکت کردم و روشون دراز کشیدم.چشمامو بستم که طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
(چقدر اینجا قشنگه! یه باغ سرسبز با گل های شقایق و لاله.درختان تنومند و بلند که روی اندکی از شاخه هاش گنجشک هایی در حال آواز خواندن بود.
یه دفعه دستی روی شونم گذاشته شد. به سمت صاحب دست برگشتم که با تهیونگ مواجه شدم! اون اینجا چیکار میکنه؟
تهیونگ:خوش اومدی عزیزم! به باغ من خوش اومدی!
با تعجب بهش نگاه کردم! باغ اون؟
تهیونگ نگاهی بهم کرد و لبخند ملیحی زد.
ا/ت:م.. مگه تو بیهوش نبودی؟اینجا چیکار میکنی؟
سرشو کج کرد و به چشمام خیره شد.
تهیونگ:به اون کاری نداشته باش. اومدم ازت یه درخواستی بکنم.
تعجبم بیشتر شد!
ا/ت:چه درخواستی؟
پوزخندی زد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت.
تهیونگ:باهام بیا
قیافم کجو کله کردم و قدمی به سمت عقب برداشتم.
ا/ت:کجا بیام؟
پوزخندش بیشتر شد.
تهیونگ:فقط بیا
با لبخند غمگینی بهش نگاه کردم.
ا/ت:خیلی دوست دارم باهات بیام ولی من.. من دلم برای خانوادم تنگ میشه! نمیتونم باهات بیام.
تهیونگ قدمی به سمت عقب برداشت.
تهیونگ:باشه، پس من رفتم موفق باشی عزیزم!
با قدم های آروم به سمت جلو عقب حرکت کرد)
یه دفعه درد بدی رو توی قلبم حس کردم!دستمو روی قلبم گذاشتم و چنگ زدم.
قلبم خیلی درد میکرد! حاضرم بمیرم تا دردش تموم شه! احساس میکنم مسیر تمام رگ ها به قلبم بسته شده!
حتی توانایی باز کردن چشمامشم ندارم!
بین دنیای خواب و بیداری بودم. آگاهی از اطرافم نداشتم.
با تمام توانم جیغی زدم تا کسی صدامو بشنوه و به دادم برسه.
از درد به خودم پیچیدم بلکه دردش کمتر شه.
یه دفعه تکونی خوردم.
پرستار:خانوم..خانوم..
سعی کردم چشمام رو باز کنم ولی نميتونستم.
پرستار:دکتر... دکتر(داد)
از درد به خودم میپیچیدم که دوتا دست روی شونه هام گذاشته شد و مانع حرکتم شد. تقلا میکردم دستو بردارم ولی نمیتونستم.
یه دفعه بدنم سرد شد. دردم به مقدار زیادی از بین رفت.
دکتر:میتونی چشماتو باز کنی؟
بعد از چند بار تلاش بلاخره تونستم چشمامو باز کنم.نگاهی به دکتری که جلوم نشسته بود انداختم.
ا/ت:چم شده بود؟
دکتر سری تکون داد.
دکتر:به دلیل فشار زیاد داشتی سکته ی قلبی ميکردی ولی خداروشکر ما زود رسيديم.
یه دفعه طوری که انگار برق گرفتم، نیم خیز شدم.
ا/ت:تهیونگ... تهیونگ حالش خوبه؟
دکتر با سرعت ازم دور شد و به سمت بخش رفت.
حالم خوب نبود! سرم خیلی درد میکرد! چشمام میسوخت!پلکام سنگین شده بود.
آروم به سمت صندلی ها حرکت کردم و روشون دراز کشیدم.چشمامو بستم که طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
(چقدر اینجا قشنگه! یه باغ سرسبز با گل های شقایق و لاله.درختان تنومند و بلند که روی اندکی از شاخه هاش گنجشک هایی در حال آواز خواندن بود.
یه دفعه دستی روی شونم گذاشته شد. به سمت صاحب دست برگشتم که با تهیونگ مواجه شدم! اون اینجا چیکار میکنه؟
تهیونگ:خوش اومدی عزیزم! به باغ من خوش اومدی!
با تعجب بهش نگاه کردم! باغ اون؟
تهیونگ نگاهی بهم کرد و لبخند ملیحی زد.
ا/ت:م.. مگه تو بیهوش نبودی؟اینجا چیکار میکنی؟
سرشو کج کرد و به چشمام خیره شد.
تهیونگ:به اون کاری نداشته باش. اومدم ازت یه درخواستی بکنم.
تعجبم بیشتر شد!
ا/ت:چه درخواستی؟
پوزخندی زد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت.
تهیونگ:باهام بیا
قیافم کجو کله کردم و قدمی به سمت عقب برداشتم.
ا/ت:کجا بیام؟
پوزخندش بیشتر شد.
تهیونگ:فقط بیا
با لبخند غمگینی بهش نگاه کردم.
ا/ت:خیلی دوست دارم باهات بیام ولی من.. من دلم برای خانوادم تنگ میشه! نمیتونم باهات بیام.
تهیونگ قدمی به سمت عقب برداشت.
تهیونگ:باشه، پس من رفتم موفق باشی عزیزم!
با قدم های آروم به سمت جلو عقب حرکت کرد)
یه دفعه درد بدی رو توی قلبم حس کردم!دستمو روی قلبم گذاشتم و چنگ زدم.
قلبم خیلی درد میکرد! حاضرم بمیرم تا دردش تموم شه! احساس میکنم مسیر تمام رگ ها به قلبم بسته شده!
حتی توانایی باز کردن چشمامشم ندارم!
بین دنیای خواب و بیداری بودم. آگاهی از اطرافم نداشتم.
با تمام توانم جیغی زدم تا کسی صدامو بشنوه و به دادم برسه.
از درد به خودم پیچیدم بلکه دردش کمتر شه.
یه دفعه تکونی خوردم.
پرستار:خانوم..خانوم..
سعی کردم چشمام رو باز کنم ولی نميتونستم.
پرستار:دکتر... دکتر(داد)
از درد به خودم میپیچیدم که دوتا دست روی شونه هام گذاشته شد و مانع حرکتم شد. تقلا میکردم دستو بردارم ولی نمیتونستم.
یه دفعه بدنم سرد شد. دردم به مقدار زیادی از بین رفت.
دکتر:میتونی چشماتو باز کنی؟
بعد از چند بار تلاش بلاخره تونستم چشمامو باز کنم.نگاهی به دکتری که جلوم نشسته بود انداختم.
ا/ت:چم شده بود؟
دکتر سری تکون داد.
دکتر:به دلیل فشار زیاد داشتی سکته ی قلبی ميکردی ولی خداروشکر ما زود رسيديم.
یه دفعه طوری که انگار برق گرفتم، نیم خیز شدم.
ا/ت:تهیونگ... تهیونگ حالش خوبه؟
۴.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.