میگل2 قسمت5
میگل2 قسمت5
خودشم میدونست دروغ میگه با رفتن پرستار گوشیش و برداشت و شماره شهروز رو گرفت...دیگه طاقت نداشت...ساعت 4 بعد از ظهر بود...با پیچیده شدن صدای شهروز توی گوشی موند چی بگه؟؟بگه چرا نیومدی؟؟اگر میگفت نمیام چی؟؟؟نیمخواست مستقیم حرفش و بزنه....با صدای شهروز که اینبار عصبی تر از قبل گفت:چیکار داری؟ گفت:چیزه...میشه لوازم آرایش من و بیاری؟
اینطوری اگر شهروز میخواست نیاد میگفت نمیام..ولی اگر مستقیم میپرسید احساس میکرد از خودش ضعف نشون داده!
-کی قراره بیاد دیدنت؟
شهروز خودشم میدونست هیچ کس قرار نیست بره دیدن می گل....ولی عصبانی بود..دلخور بود...غرورش شکسته بود...همون شهروز قدیم شده بود..می گل باهاش بد تا کرده بود!
-هیچ کس...همینجوری گفتم.
شهروز با عصبانیت گوشی رو قطع کرد...مسیری که داشت به سمت بیمارستان میرفت و دور زد....اما چند دقیقه ای نرفته بود که باز برگشت
*پررو میشی...هر چی باج دادم بسه...لوازم آرایش نداشته باشی هیچ اتفاقی نمیافته!
نیم ساعت بعد بیمارستان بود..بدون اینکه تو اتاق می گل بره رفت و کارهای ترخیصش رو انجام داد...ساعت 5 بود که رفت تو اتاق..می گل روی تخت در حالی که زانوهاش و تو بغلش گرفته بود و به منظره ی برفی بیرون نگاه میکرد نشسته بود!
-پاش و لباسهات و بپوش بریم..
می گل از جا پرید...به شهروز که داشت از توی کمد لباسهاش و در میاورد نگاه کرد.
-سلام عزیزم.!
-علیک سلام!
پانچو می گل رو به سمتش گرفت...یه لحظه نگاهش روی شکم می گل ثابت شد...چقدر بزرگ تر شده بود...یعنی این بچه ی اونه؟
رفت جلو..دستش رو روی شکم می گل گذاشت....می گل لبخند زد...دستش رو روی دست شهروز گذاشت..چقدر به این دستها نیاز داشت...اما با شنیدن صدای شهروز که به جای می گل جنین رو مخاطب قرار داد باز قلبش فشرده شد!
-چطوری خوشگل بابا..چه بزرگ شدی تو...دیگه داری مردی میشیا!!!تند تند بزرگ بشو که میخوایم با هم بریم عشق و حال!!!
می گل دستش و از روی دست شهروز برداشت..ولی هنوز داشت به نیمرخش که روی شکمش خم شده بود نگاه میکرد..بی اختیار اشک ریخت و با بغض گفت:شهروز!
شهروز به سمت پنجره رفت...بدون اینکه نگاهش کنه..میدونست نگاهش کنه دلش به رحم اومده...از سنگ که نبود..خودشم دلش برای می گل یه ذره شده بود!
-شهروز من و نگاه کن!!!
-بگو!!
-نگام کن.....
شهروز برگشت نگاه سردش مثل شمشیر تو صورت می گل خورد....چقدر خوب میتونست نقش بازی کنه..چقدر خوب دلتنگیش و پشت نقاب سردش پنهون کرده بود!
-چیه؟
-چرا اینجوری میکنی؟؟؟تو عصبانی بودی یه چیزی گفتی...منم عصبانی شدم یه جیزی گفتم!
-اما من از رو عصبانیت نگفتم...یا من و بچه...یا درس.
دروغ میگفت.فقط میخواست مقدار عشق می گل رو بسنجه داشت امتحانش میکرد..کاش می گل این رو متوجه میشد تا اینجوری تو این امتحان شکست نخوره!
-یعنی چی؟؟؟اینهمه تلاش کردم حالا درسم و بزارم کنار؟
شهروز در حالی که روسری می گل رو جلوش میگرفت گفت:نه...کنار نزار..من و بچه رو بزار کنار..کاری نداره که!
اینقدر این حرفها رو با خونسردی میزد که می گل باورش شده بود...کاش می گل هم کمی با تجربه بود...از ترگل شنیده بود حرف شهروز یکیه..اما خودش تجربه نکرده بود..چون از اول شهروز باهاش راه اومده بود..حالا دیگه نمیدونست کودوم رفتار شهروز واقعیه!
ترجیح داد سکوت کنه!!!میترسید باز حرفی بزنه که اوضاع خراب تر بشه...فعلا همین به ذهنش میرسید!
توی ماشین شهروز بی تفاوت به روبرو خیره شده بود...می گل گهگاه بر میگشت نگاهش میکرد..این رفتارهای شهروز براش خوشایند نبود...به دست راستش که باهاش سمت چپ فرمون و گرفته بود نگاه کرد...انگار فکر می گل رو خونده بود و نمیخواست می گل دستش رو بگیره!!!
-شهروز چقدر من و تو از هم دور شدیم!
اما جواب شهروز سکوت بود.
-شهروز این رفتارهات داره خسته ام میکنه!!!
-خسته بشی چی میشه؟
می گل جا خورد از این سوال..اون فقط میخواست همه چیز مثل قبل بشه...اما شهروز حسابی شمشیر رو از رو بسته بود!
می گل عصبانی شد...دلش شهروز مهربون و میخواست..بی دردسر...نفس عمیقی کشید و گفت:شهروز عصبانیم نکن..
-عصبانی بشی چی میشه؟
-میزارم میرما!!!
شهروز جفت پا زد رو ترمز!!!می گل به جلو پرت شد و باز برگشت سر جاش...با چشمهای گشاد شده به شهروز نگاه کرد
-این بار سومی بود که گ...ه زیادی خوردی....به مرگ همین بچه...بعد از اینکه به دنیا بیاد اگر یه لحظه تو خونم بمونی زندگیت و جهنم میکنم!!!!تو یه ذره بچه من و تهدید میکنی که میری؟؟؟برو...جهنم که میری...به درک که میری...فکر کردیچی؟از همون روز اول که سوالام و با سوال جواب میدادی باید دمت و میچیدم..نه مثل احمقها عاشقت بشم....
کمی سکوت کرد..باز به سمتش برگشت و گفت:به فکر یه جا برای خودت باش....وقتی حرف بزنم سرش میمونم....!
اون روز روز تولدش بود...تو این 2-3 روزی که اوم
خودشم میدونست دروغ میگه با رفتن پرستار گوشیش و برداشت و شماره شهروز رو گرفت...دیگه طاقت نداشت...ساعت 4 بعد از ظهر بود...با پیچیده شدن صدای شهروز توی گوشی موند چی بگه؟؟بگه چرا نیومدی؟؟اگر میگفت نمیام چی؟؟؟نیمخواست مستقیم حرفش و بزنه....با صدای شهروز که اینبار عصبی تر از قبل گفت:چیکار داری؟ گفت:چیزه...میشه لوازم آرایش من و بیاری؟
اینطوری اگر شهروز میخواست نیاد میگفت نمیام..ولی اگر مستقیم میپرسید احساس میکرد از خودش ضعف نشون داده!
-کی قراره بیاد دیدنت؟
شهروز خودشم میدونست هیچ کس قرار نیست بره دیدن می گل....ولی عصبانی بود..دلخور بود...غرورش شکسته بود...همون شهروز قدیم شده بود..می گل باهاش بد تا کرده بود!
-هیچ کس...همینجوری گفتم.
شهروز با عصبانیت گوشی رو قطع کرد...مسیری که داشت به سمت بیمارستان میرفت و دور زد....اما چند دقیقه ای نرفته بود که باز برگشت
*پررو میشی...هر چی باج دادم بسه...لوازم آرایش نداشته باشی هیچ اتفاقی نمیافته!
نیم ساعت بعد بیمارستان بود..بدون اینکه تو اتاق می گل بره رفت و کارهای ترخیصش رو انجام داد...ساعت 5 بود که رفت تو اتاق..می گل روی تخت در حالی که زانوهاش و تو بغلش گرفته بود و به منظره ی برفی بیرون نگاه میکرد نشسته بود!
-پاش و لباسهات و بپوش بریم..
می گل از جا پرید...به شهروز که داشت از توی کمد لباسهاش و در میاورد نگاه کرد.
-سلام عزیزم.!
-علیک سلام!
پانچو می گل رو به سمتش گرفت...یه لحظه نگاهش روی شکم می گل ثابت شد...چقدر بزرگ تر شده بود...یعنی این بچه ی اونه؟
رفت جلو..دستش رو روی شکم می گل گذاشت....می گل لبخند زد...دستش رو روی دست شهروز گذاشت..چقدر به این دستها نیاز داشت...اما با شنیدن صدای شهروز که به جای می گل جنین رو مخاطب قرار داد باز قلبش فشرده شد!
-چطوری خوشگل بابا..چه بزرگ شدی تو...دیگه داری مردی میشیا!!!تند تند بزرگ بشو که میخوایم با هم بریم عشق و حال!!!
می گل دستش و از روی دست شهروز برداشت..ولی هنوز داشت به نیمرخش که روی شکمش خم شده بود نگاه میکرد..بی اختیار اشک ریخت و با بغض گفت:شهروز!
شهروز به سمت پنجره رفت...بدون اینکه نگاهش کنه..میدونست نگاهش کنه دلش به رحم اومده...از سنگ که نبود..خودشم دلش برای می گل یه ذره شده بود!
-شهروز من و نگاه کن!!!
-بگو!!
-نگام کن.....
شهروز برگشت نگاه سردش مثل شمشیر تو صورت می گل خورد....چقدر خوب میتونست نقش بازی کنه..چقدر خوب دلتنگیش و پشت نقاب سردش پنهون کرده بود!
-چیه؟
-چرا اینجوری میکنی؟؟؟تو عصبانی بودی یه چیزی گفتی...منم عصبانی شدم یه جیزی گفتم!
-اما من از رو عصبانیت نگفتم...یا من و بچه...یا درس.
دروغ میگفت.فقط میخواست مقدار عشق می گل رو بسنجه داشت امتحانش میکرد..کاش می گل این رو متوجه میشد تا اینجوری تو این امتحان شکست نخوره!
-یعنی چی؟؟؟اینهمه تلاش کردم حالا درسم و بزارم کنار؟
شهروز در حالی که روسری می گل رو جلوش میگرفت گفت:نه...کنار نزار..من و بچه رو بزار کنار..کاری نداره که!
اینقدر این حرفها رو با خونسردی میزد که می گل باورش شده بود...کاش می گل هم کمی با تجربه بود...از ترگل شنیده بود حرف شهروز یکیه..اما خودش تجربه نکرده بود..چون از اول شهروز باهاش راه اومده بود..حالا دیگه نمیدونست کودوم رفتار شهروز واقعیه!
ترجیح داد سکوت کنه!!!میترسید باز حرفی بزنه که اوضاع خراب تر بشه...فعلا همین به ذهنش میرسید!
توی ماشین شهروز بی تفاوت به روبرو خیره شده بود...می گل گهگاه بر میگشت نگاهش میکرد..این رفتارهای شهروز براش خوشایند نبود...به دست راستش که باهاش سمت چپ فرمون و گرفته بود نگاه کرد...انگار فکر می گل رو خونده بود و نمیخواست می گل دستش رو بگیره!!!
-شهروز چقدر من و تو از هم دور شدیم!
اما جواب شهروز سکوت بود.
-شهروز این رفتارهات داره خسته ام میکنه!!!
-خسته بشی چی میشه؟
می گل جا خورد از این سوال..اون فقط میخواست همه چیز مثل قبل بشه...اما شهروز حسابی شمشیر رو از رو بسته بود!
می گل عصبانی شد...دلش شهروز مهربون و میخواست..بی دردسر...نفس عمیقی کشید و گفت:شهروز عصبانیم نکن..
-عصبانی بشی چی میشه؟
-میزارم میرما!!!
شهروز جفت پا زد رو ترمز!!!می گل به جلو پرت شد و باز برگشت سر جاش...با چشمهای گشاد شده به شهروز نگاه کرد
-این بار سومی بود که گ...ه زیادی خوردی....به مرگ همین بچه...بعد از اینکه به دنیا بیاد اگر یه لحظه تو خونم بمونی زندگیت و جهنم میکنم!!!!تو یه ذره بچه من و تهدید میکنی که میری؟؟؟برو...جهنم که میری...به درک که میری...فکر کردیچی؟از همون روز اول که سوالام و با سوال جواب میدادی باید دمت و میچیدم..نه مثل احمقها عاشقت بشم....
کمی سکوت کرد..باز به سمتش برگشت و گفت:به فکر یه جا برای خودت باش....وقتی حرف بزنم سرش میمونم....!
اون روز روز تولدش بود...تو این 2-3 روزی که اوم
۴۷۶.۳k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.