مافیای سختگیر part 5
کوک از پله ها رفت بالا تا خواست بره تو صدای ا.ت میومد که داشت با خودش حرف میزند و گریه میکرد
ا.ت : اخه این چه زندگی من دارم بدون اینکه نظر من هم بپرسن برام تصمیم میگیرند ( گریه )
کوک در زد و رفت داخل ا.ت وقتی کوک را دید اشکاشا پاک کرد و گفت
ا.ت : اهم چیزه چرا اومدی پیشم
کوک : فکر نکن چون دوست دارم اومدم پیشت به زورِ بابام اومدم (سرد)
ا.ت : میشه دیگه انقدر باهام سرد حرف نزنی
کوک : ن..(که یونا زنگ زد )
کوک جواب داد
یونا : الو عشقم کجایی
کوک : الو عزیزم هنوز خونهی عموم اینام داستان داره بعدا برات تعریف میکنم
ویو ا.ت
یونا به کوک زنگ زد منم گفتم یکم کرم بریزم پس گفتم
ا.ت : ددی داری با کی حرف میزنی
یونا : کوک اون دیگه کیه
کوک : ا.ت ساکت شو هیچ کس نیست عزیزم
ا.ت : چرا داری میپیچونیش عشقم
گوشی را از دست کوک گرفت
ا.ت : ببین عزیزم من و کوک قراره ازدواج کنیم دیگه نبینم بهش زنگ بزنی
و قطع کرد
کوک : چرا این کار را کردی (عصبی)
ا.ت : الان بی حساب شدیم چون توهم اون موقع گوشی را از دستم گرفتی
کوک : ا.ت فقط فرار کن تا کار دستت ندادم
ا.ت : باشه (خنده)
و فرارکرد
کوک هم افتاد دنبالش کوک ا.ت را یک گوشه ای گیر انداخت
کوک : خب خانم خانما پس دوست دختر من را دک میکنی و گوشی من را میگیری اره
ا.ت : اره ( با خنده )
با هر قدمی که کوک میمود جلو ا.ت میرفت عقب که ا.ت خورد به دیوار کوک اومد
جلو فاصلشون پنج سانتی متر بود . ا.ت ترسیده بود و سریع از کنار کوک فرار کرد کوک دوباره افتاد دنبالش از پشت دست ا.ت را گرفت که ا.ت افتاد و کوک هم افتاد روش ا.ت دیگه تحمل نکرد و خندید
ا.ت : ( درحال خنده )
کوک : بس کن دیگه
ا.ت : ( در حال خندیدن)
کوک : بس نمیکنی نه
ا.ت : نه ( با خنده )
کوک : باشه خودت خواستی و.....
پارت پنج تمام شد
لطفاً حمایت کنید 🤍☺️🙃🌸 ممنون
ا.ت : اخه این چه زندگی من دارم بدون اینکه نظر من هم بپرسن برام تصمیم میگیرند ( گریه )
کوک در زد و رفت داخل ا.ت وقتی کوک را دید اشکاشا پاک کرد و گفت
ا.ت : اهم چیزه چرا اومدی پیشم
کوک : فکر نکن چون دوست دارم اومدم پیشت به زورِ بابام اومدم (سرد)
ا.ت : میشه دیگه انقدر باهام سرد حرف نزنی
کوک : ن..(که یونا زنگ زد )
کوک جواب داد
یونا : الو عشقم کجایی
کوک : الو عزیزم هنوز خونهی عموم اینام داستان داره بعدا برات تعریف میکنم
ویو ا.ت
یونا به کوک زنگ زد منم گفتم یکم کرم بریزم پس گفتم
ا.ت : ددی داری با کی حرف میزنی
یونا : کوک اون دیگه کیه
کوک : ا.ت ساکت شو هیچ کس نیست عزیزم
ا.ت : چرا داری میپیچونیش عشقم
گوشی را از دست کوک گرفت
ا.ت : ببین عزیزم من و کوک قراره ازدواج کنیم دیگه نبینم بهش زنگ بزنی
و قطع کرد
کوک : چرا این کار را کردی (عصبی)
ا.ت : الان بی حساب شدیم چون توهم اون موقع گوشی را از دستم گرفتی
کوک : ا.ت فقط فرار کن تا کار دستت ندادم
ا.ت : باشه (خنده)
و فرارکرد
کوک هم افتاد دنبالش کوک ا.ت را یک گوشه ای گیر انداخت
کوک : خب خانم خانما پس دوست دختر من را دک میکنی و گوشی من را میگیری اره
ا.ت : اره ( با خنده )
با هر قدمی که کوک میمود جلو ا.ت میرفت عقب که ا.ت خورد به دیوار کوک اومد
جلو فاصلشون پنج سانتی متر بود . ا.ت ترسیده بود و سریع از کنار کوک فرار کرد کوک دوباره افتاد دنبالش از پشت دست ا.ت را گرفت که ا.ت افتاد و کوک هم افتاد روش ا.ت دیگه تحمل نکرد و خندید
ا.ت : ( درحال خنده )
کوک : بس کن دیگه
ا.ت : ( در حال خندیدن)
کوک : بس نمیکنی نه
ا.ت : نه ( با خنده )
کوک : باشه خودت خواستی و.....
پارت پنج تمام شد
لطفاً حمایت کنید 🤍☺️🙃🌸 ممنون
۱۵.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.