زیر سایه ی آشوبگر p36
کنار پایین مبل روی دو زانوم نشستم:
_چیزی شده؟...چرا حالت اینجوریه؟
سرشو تو دستاش گرفت:
_خسته شدم ناتالی....از این بلاتکلیفی خسته شدم...دیگه هیچ امیدی واسه ادامه این زندگی نحس ندارم....حتی خانوادم هم دیگه نیستن....خیلی تنهام
دستمو رو بازوش گذاشتم
به نقطه ای خیره شد و ادامه داد:
_فسقلی تازه عاشق شده بود...فکر میکرد نمیفهمم....خواهر کوچولوی من نمیدونست اون قدر زنده نمیمونه که عروس بشه
تو چشمام زل زد و ادامه داد:
_تو جای من بودی چیکار میکردی؟.....خانوادت رو یک شبه از دست میدادی و بعدش بیگناه میشدی قاتل گناهکار شهر......کی باور میکنه کار من نیست
چشمه ی اشکم جوشید
چقدر امشب شکننده به نظر میومد
_من باور میکنم.....من بهت اعتماد دارم که اجازه دادم بیای تو خونه زندگیم.....با هم حلش میکنیم ...بهت قول میدم
وقتی اينطور از فاصله نزدیک بهم نگاه میکرد احساس ضعف میکردم....ضربان قلبم میرفت رو هزار
_موافقی بریم بیرون یکم قدم بزنیم تا از این حال و هوا بيرون بیای؟
سرشو ب معنی اره تکون داد
خودمم رفتم یه سویشرت روی بلوزم پوشیدم تا سردم نشه
کنار پیاده رو آروم راه میرفتیم که گفت:
_شاید وسط این گیر و دار مسخره ترین چیزی که بهش بخوام فکر کنم این باشه ولی ..امشب تولدمه
تعجب کردم:
_واقعا؟؟؟...چرا زودتر نگفتی...مبارک باشه
لبخند تلخی زد:
_پارسال همین موقع حس میکردم یکی از خوشبخت ترین آدم های روی زمینم....اما الان هیچی برای از دست دادن ندارم...هیچی
گفتم:
_منو داری....من کنارتم و کنارت هم میمونم
چشمم خورد به بستنی فروشی...نیشم باز شد
آستین لباسشو گرفتم و کشیدم:
_حالا امشب بجای کیک تولدت بهت بستنی میدم
میام غم خندید و باهام اومد
_تو این سرما آخه کی بستنی میخوره بچه
_خیلی میچسبه غر نزن بیا
بستنی های قیفی رو گرفتیم و رو نیمکت نشستیم....به یاد اون مجسمه ای که تازه گرفته بودم گفتم:
_یه کادو هم برات دارم
ابرو هاش بالا پرید:
_تو که امشب فهمیدی تولدمه چجوری کادو خریدی
شونه ای بالا انداختم:
_چند روز پیش رفتم سفارشی که مامانم بهم کرده بود رو بخرم اونجا یه چیزی چشمم رو گرفت....با دیدنش یاد تو افتادم...پس مال توعه
_چیزی شده؟...چرا حالت اینجوریه؟
سرشو تو دستاش گرفت:
_خسته شدم ناتالی....از این بلاتکلیفی خسته شدم...دیگه هیچ امیدی واسه ادامه این زندگی نحس ندارم....حتی خانوادم هم دیگه نیستن....خیلی تنهام
دستمو رو بازوش گذاشتم
به نقطه ای خیره شد و ادامه داد:
_فسقلی تازه عاشق شده بود...فکر میکرد نمیفهمم....خواهر کوچولوی من نمیدونست اون قدر زنده نمیمونه که عروس بشه
تو چشمام زل زد و ادامه داد:
_تو جای من بودی چیکار میکردی؟.....خانوادت رو یک شبه از دست میدادی و بعدش بیگناه میشدی قاتل گناهکار شهر......کی باور میکنه کار من نیست
چشمه ی اشکم جوشید
چقدر امشب شکننده به نظر میومد
_من باور میکنم.....من بهت اعتماد دارم که اجازه دادم بیای تو خونه زندگیم.....با هم حلش میکنیم ...بهت قول میدم
وقتی اينطور از فاصله نزدیک بهم نگاه میکرد احساس ضعف میکردم....ضربان قلبم میرفت رو هزار
_موافقی بریم بیرون یکم قدم بزنیم تا از این حال و هوا بيرون بیای؟
سرشو ب معنی اره تکون داد
خودمم رفتم یه سویشرت روی بلوزم پوشیدم تا سردم نشه
کنار پیاده رو آروم راه میرفتیم که گفت:
_شاید وسط این گیر و دار مسخره ترین چیزی که بهش بخوام فکر کنم این باشه ولی ..امشب تولدمه
تعجب کردم:
_واقعا؟؟؟...چرا زودتر نگفتی...مبارک باشه
لبخند تلخی زد:
_پارسال همین موقع حس میکردم یکی از خوشبخت ترین آدم های روی زمینم....اما الان هیچی برای از دست دادن ندارم...هیچی
گفتم:
_منو داری....من کنارتم و کنارت هم میمونم
چشمم خورد به بستنی فروشی...نیشم باز شد
آستین لباسشو گرفتم و کشیدم:
_حالا امشب بجای کیک تولدت بهت بستنی میدم
میام غم خندید و باهام اومد
_تو این سرما آخه کی بستنی میخوره بچه
_خیلی میچسبه غر نزن بیا
بستنی های قیفی رو گرفتیم و رو نیمکت نشستیم....به یاد اون مجسمه ای که تازه گرفته بودم گفتم:
_یه کادو هم برات دارم
ابرو هاش بالا پرید:
_تو که امشب فهمیدی تولدمه چجوری کادو خریدی
شونه ای بالا انداختم:
_چند روز پیش رفتم سفارشی که مامانم بهم کرده بود رو بخرم اونجا یه چیزی چشمم رو گرفت....با دیدنش یاد تو افتادم...پس مال توعه
۴۷.۸k
۲۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.