خواهر گمشده*
پارت ۱۵*
پایانی بخش اول*
ویو باجی و مایکی*
بعد نیم ساعت به بیمارستان رسیدن باجی کیوسا رو گذاش روی تخت دکترا به دلیل وضعیت بد کیوسا اونو سریعا به اتاق عمل بردن یکی از اون ها گف که احتمال مرگ کیوسا ۷۰ درصد هس *
باجی یا شنیدن این حرف رو زمین میوفته
چشماش اشکی میشه و شروع میکنه به گریه*
مایکی میره روبه روش میشینه؛ هوی باجی .. براچی گریه میکنی اونا گفتن احتمالا مطمعن که نگفتن...
باجی: م.. مایکی ... ت... تو چی میدونی... اگه اونم از دس بدم من چیکار کنم... بغض*
مایکی: این فکرا رو نکن کیوسا تمام این مدت تونست مقاومت. کنه الانم میتونه اون دختره قویه ایه ..
مایکی باجی رو بلند میکنه و میشوند رو صندلی بعد یکم آب بهش میده *
دراکن و بقیه بچه ها که کازوتورا رو آورده بودن بیمارستان دراکن کازوتورا و کازوعه رو تو اتاق گذاشت تا به زخماشون رسیده گی کنن بعد همراه میتسویا و پاچین اومدن به اتاق عمل ..)
دراکن:هوی مایکی خبری نشد ..
مایکی: فعلا نه ... باید امید داشته باشیم کیوسا بتونه مقاومت کنه
پاچین : از شیشه نگاهی به کیوسا میکنه* انگار ورژنه دختر باجی رو تخت خوابیده... هع خیلی شکل همنن
میتسویا: موافقم... فقط باجی ما اتیشیه ولی خواهرش نع..
باجی با حرفای بقیه تک خنده ای میکنه *
همون لحظه تو ذهن کیوسا * خودشو تو یه مکانی تاریک میبینه : سردرگم بود و مدام دور خودش میچرخید
همون لحظه نوری میبینه به طرف نور میره که یه زن رو اونجا میبینه کمی نزدیک تر میره و میبینه مادرشه ..؛ م.. مامان..؟.
مادر: جانم دخترم..
کیوسا باچشای اشکی میدوعه و میپره تو بغلش ..در همون لحظه تو اتاق عمل ضربان قلب کیوسا کمتر میشه همه دکترا دورش رو میگیرن ازشک استفاده میکنن تا اونو برگردونن *
باجی لا دیدن اون وضع نتونست خودشو کنترل کنه و شروع کردبه داد زدن : نه.. کیوسا دووم بیار... تو نباید بری... من تنها میشم.. بمون ..گریه*
میتسویا و دراکن سعی میکردن جلوی باجی ذو بگیرن ولی باجی تقلا میکرد*
دراکن : هوی پسر آروم باش...
ولی باجی آروم نمیگرفت پیش خودش ترسش دلش به واقعیت تبدیل میشد
ویو کیوسا*
کیوسا: مامان.. هق.. چرا ترکم کردی... چرا داداشی رو به اون اوضاع آوردی... اگه چیزیش بشه من خودمو نمیبخشم... بسه.. میخوام پیش تو باشه ... منو ببر...گریع*
مادر کیوسا لبخندی میزنه و موهاشو ناز میکنه؛ دخترکم تو بری داداشی تنها میشه اون بهت نیاز داره باید برگردی پیشش
کیوسا: ولی من میخوام پیش تو باشم ...
مادر: من همیشه پیشتم شاید جسمم نباشه ولی روحم تو قلب تو و داداشیته ...
سره کیوسا رو میبوسه : دوستون دارم ..* و یه لحظه مح میشه . .. همون لحظه ضربان قلب کیوسا برمیگرده ..
باجی با دیدن اوضاع خیالش راحت میشه و لبخندی میزنه : .خ ... خوشحالم برگشتی خواهر کوچولو... و میوفته زمین
پایانی بخش اول*
ویو باجی و مایکی*
بعد نیم ساعت به بیمارستان رسیدن باجی کیوسا رو گذاش روی تخت دکترا به دلیل وضعیت بد کیوسا اونو سریعا به اتاق عمل بردن یکی از اون ها گف که احتمال مرگ کیوسا ۷۰ درصد هس *
باجی یا شنیدن این حرف رو زمین میوفته
چشماش اشکی میشه و شروع میکنه به گریه*
مایکی میره روبه روش میشینه؛ هوی باجی .. براچی گریه میکنی اونا گفتن احتمالا مطمعن که نگفتن...
باجی: م.. مایکی ... ت... تو چی میدونی... اگه اونم از دس بدم من چیکار کنم... بغض*
مایکی: این فکرا رو نکن کیوسا تمام این مدت تونست مقاومت. کنه الانم میتونه اون دختره قویه ایه ..
مایکی باجی رو بلند میکنه و میشوند رو صندلی بعد یکم آب بهش میده *
دراکن و بقیه بچه ها که کازوتورا رو آورده بودن بیمارستان دراکن کازوتورا و کازوعه رو تو اتاق گذاشت تا به زخماشون رسیده گی کنن بعد همراه میتسویا و پاچین اومدن به اتاق عمل ..)
دراکن:هوی مایکی خبری نشد ..
مایکی: فعلا نه ... باید امید داشته باشیم کیوسا بتونه مقاومت کنه
پاچین : از شیشه نگاهی به کیوسا میکنه* انگار ورژنه دختر باجی رو تخت خوابیده... هع خیلی شکل همنن
میتسویا: موافقم... فقط باجی ما اتیشیه ولی خواهرش نع..
باجی با حرفای بقیه تک خنده ای میکنه *
همون لحظه تو ذهن کیوسا * خودشو تو یه مکانی تاریک میبینه : سردرگم بود و مدام دور خودش میچرخید
همون لحظه نوری میبینه به طرف نور میره که یه زن رو اونجا میبینه کمی نزدیک تر میره و میبینه مادرشه ..؛ م.. مامان..؟.
مادر: جانم دخترم..
کیوسا باچشای اشکی میدوعه و میپره تو بغلش ..در همون لحظه تو اتاق عمل ضربان قلب کیوسا کمتر میشه همه دکترا دورش رو میگیرن ازشک استفاده میکنن تا اونو برگردونن *
باجی لا دیدن اون وضع نتونست خودشو کنترل کنه و شروع کردبه داد زدن : نه.. کیوسا دووم بیار... تو نباید بری... من تنها میشم.. بمون ..گریه*
میتسویا و دراکن سعی میکردن جلوی باجی ذو بگیرن ولی باجی تقلا میکرد*
دراکن : هوی پسر آروم باش...
ولی باجی آروم نمیگرفت پیش خودش ترسش دلش به واقعیت تبدیل میشد
ویو کیوسا*
کیوسا: مامان.. هق.. چرا ترکم کردی... چرا داداشی رو به اون اوضاع آوردی... اگه چیزیش بشه من خودمو نمیبخشم... بسه.. میخوام پیش تو باشه ... منو ببر...گریع*
مادر کیوسا لبخندی میزنه و موهاشو ناز میکنه؛ دخترکم تو بری داداشی تنها میشه اون بهت نیاز داره باید برگردی پیشش
کیوسا: ولی من میخوام پیش تو باشم ...
مادر: من همیشه پیشتم شاید جسمم نباشه ولی روحم تو قلب تو و داداشیته ...
سره کیوسا رو میبوسه : دوستون دارم ..* و یه لحظه مح میشه . .. همون لحظه ضربان قلب کیوسا برمیگرده ..
باجی با دیدن اوضاع خیالش راحت میشه و لبخندی میزنه : .خ ... خوشحالم برگشتی خواهر کوچولو... و میوفته زمین
۳.۹k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.