دخترک مغرور....
دخترک مغرور....
پارت ۶۸
paniz
پانیذ : باورم نمیشد ینی رضا ارسلان رو کشته
اخههه چراااا
بلند شدم رفتم کوبوندم در گوشه رضا
پانیذ : خیلی اشغالی مگ داداش من چیکارت کرده بود
رضا: پانیذ وایسا توضیح میدم
پانیذ: زدم از خونه بیرون
رضا : پانیذ وایسا
پانیذ : تو باعث مرگ داداشم شدی
داشتم میرفتم که صدای بوق ماشین اومد
رضا : پانیذذ(با داد)
پانیذ : جیغغغغ....سیاهی مطلق....
diyana
بلند شدم رفتم همون کافه رفتم سمت اشپزخونش
همون پسره که شبیه ارسلان بود
شونشو گرفتم برشگردوندم
دیانا : ارسلانننن
پسره : ببخشید..
دیانا : م.منم دیانا
پسره : ببخشید من شما رو نمیشناسم
دیانا : ارسلان منم دیانا داری دروغ میگی چرا دوطالر خودتو قایم کردی
پسره : خانم چی میگید من اسمم کامیاره
اصن دیانا نمیشناسم الانم دارید وقت منو میگیرید برید بیرون
صاحب کافه بیاد اخراجم میکنه
دیانا : ارسلان(با گریه)
گوشیم زنگ خورد
محراب بود
دیانا : بله
محراب : دیانا سریع بیا بیمارستان
دیانا : چیشده
محراب: پانیذ تصادف کرده
دیانا: باشه اومدم
سریع رفتم سمت بیمارستان
Kamyar
دختره رف هر چی فک کردم دیانا نمیشناختم یهو سرم تیر بدی کشید مه باعث شد تعادلمو از دس بدم
سیاوش اومد دستم رو گرف
سیاوش: باژ همون سر گیجه
کامیار : ارع
سیاوش: یه دکتر برو ببین چته
کامیار : خرج خورد و خوراکمم به زوری در میارم
برم دکتر
سیاوش : فعلا بشین
کامیار : نمیخاد خوبم
ادامه دارد....
پارت ۶۸
paniz
پانیذ : باورم نمیشد ینی رضا ارسلان رو کشته
اخههه چراااا
بلند شدم رفتم کوبوندم در گوشه رضا
پانیذ : خیلی اشغالی مگ داداش من چیکارت کرده بود
رضا: پانیذ وایسا توضیح میدم
پانیذ: زدم از خونه بیرون
رضا : پانیذ وایسا
پانیذ : تو باعث مرگ داداشم شدی
داشتم میرفتم که صدای بوق ماشین اومد
رضا : پانیذذ(با داد)
پانیذ : جیغغغغ....سیاهی مطلق....
diyana
بلند شدم رفتم همون کافه رفتم سمت اشپزخونش
همون پسره که شبیه ارسلان بود
شونشو گرفتم برشگردوندم
دیانا : ارسلانننن
پسره : ببخشید..
دیانا : م.منم دیانا
پسره : ببخشید من شما رو نمیشناسم
دیانا : ارسلان منم دیانا داری دروغ میگی چرا دوطالر خودتو قایم کردی
پسره : خانم چی میگید من اسمم کامیاره
اصن دیانا نمیشناسم الانم دارید وقت منو میگیرید برید بیرون
صاحب کافه بیاد اخراجم میکنه
دیانا : ارسلان(با گریه)
گوشیم زنگ خورد
محراب بود
دیانا : بله
محراب : دیانا سریع بیا بیمارستان
دیانا : چیشده
محراب: پانیذ تصادف کرده
دیانا: باشه اومدم
سریع رفتم سمت بیمارستان
Kamyar
دختره رف هر چی فک کردم دیانا نمیشناختم یهو سرم تیر بدی کشید مه باعث شد تعادلمو از دس بدم
سیاوش اومد دستم رو گرف
سیاوش: باژ همون سر گیجه
کامیار : ارع
سیاوش: یه دکتر برو ببین چته
کامیار : خرج خورد و خوراکمم به زوری در میارم
برم دکتر
سیاوش : فعلا بشین
کامیار : نمیخاد خوبم
ادامه دارد....
۵۹۹
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.