دیوانگی
( بچهها شرمنده چند روز نبودم یادم رفت بگم اون قبلی یه فی اکشن تک پارتی بود این هم همینطور ولی بازم سوکوکو چند پارتی بزارم)
امروز با چویا یه کار مهم داشت دوتا همکار و دوست دازای رییس شرکت بود و چویا منشی دازای یه بار از یه دختر شکست عشقی خورده بود تازه داشت حالش بهتر میشد چون چویا حالش رو بهتر کرده بود تو ماشین چویا داشت رانندگی میکرد که دازای کرم ریختن رو شروع کرد
_ میگم همه ی هویج ها اینقدر دست فرمون شون بده یا فقط تو این جوری هستی
یهو چویا با یه گاز و یه حرکت باحال جلو شرکت پارک کرد
دازای باز به غلط کردن افتاد ولی خودش رو جمع و جور کرد
_ هویج مکار
+ دستگاه حروم کننده ی بانداژ
_ من مثلاً رییسم
+ خوب که چی
_ هیچی غلط کردم
رفتن تو شرکت و به کارهاشون و به جلسات رسیدن دیگه داشت شب میشد چویا رفت تو دفتر دازای و دید که دازای باز داره به همون عکس نگاه میکنه دلش نمی خواست دازای اینجوری باشه
+ دازای بس کن دیگه حالت رو خراب نکن
_ اون خیانت کرد
+ اما اگه تو یه آدم معروف نبودی بنظرت بازم دوست داشت
_ اون تنها کسی بود که مثل آدم با هام رفتار می کرد
+ اگه اون زمانی هم که معروف نبودی بود بازم دوست داشت
_ اون موقع کسی دوستم نداشت
چویا بی اختیار فریاد زد
+ من داشتم هنوزم دارم
دازای شوکه شد خود چویا هم دستش رو روی دهنش گذاشته بود
_ چی
یهو چویا فرار کرد اون رازش رو بر ملا کرد بدون اینکه خودش بفهمه اون واقعا دازای رو دوست داشت ولی الان میخواست فقط فرار کنه
وسایلش رو سریع برداشت و تا خونه دوید
رفت توی اتاق کوچیکش و در رو بست توی حال خودش نبود اصلا
چند روز گذشت چویا هنوز از اتاق در نیومده بود و هر روز کلی قرص می خورد هیچی غیر از قرص نمی خورد فقط هم زیر پتو بود فکر می کرد دازای الان داره مسخره اش میکنه با اینکه که دازای از خانواده های اشرافی بود محبوبیتش رو خودش بدست اورده بود حتما الان واسش مهم نیست که چویا چه حالی داره پنجره باز بود و هوا تاریک فقط نور ماه تابان بود چویا زیر پتو دراز کشیده بود و آهنگ گوش میداد که یهو پتو از روش کشیده شد اولش ترسید ولی تا دازای رو دید تعجب کرد
دازای با چشم های قهوه ای رنگش که دل چویا رو میبرد به فرشته کوچولو اش نگاه کرد چویا رو بغل کرد
_ هویج کوچولو چرا اینطوری شدی چرا چشمات ورم کرده چرا اینقدر لاغر شدی
چشماش به قرص های عصاب افتاد در اتاق رو باز کرد چویا رو برد بیرون و رفتن تو ماشین بردش دکتر و دکتر هم گفت باید بیشتر غذا بخوره بعد بردش رستوران و غذا خوردن تو ماشین بودن که
_ چویا
+ بله
_ عاشقتم
+ چی
یهو دازای به چویا بوسه ی محکمی زد
_ تو از این به بعد مال منی فرشته کوچولو
پایان ❤️
امروز با چویا یه کار مهم داشت دوتا همکار و دوست دازای رییس شرکت بود و چویا منشی دازای یه بار از یه دختر شکست عشقی خورده بود تازه داشت حالش بهتر میشد چون چویا حالش رو بهتر کرده بود تو ماشین چویا داشت رانندگی میکرد که دازای کرم ریختن رو شروع کرد
_ میگم همه ی هویج ها اینقدر دست فرمون شون بده یا فقط تو این جوری هستی
یهو چویا با یه گاز و یه حرکت باحال جلو شرکت پارک کرد
دازای باز به غلط کردن افتاد ولی خودش رو جمع و جور کرد
_ هویج مکار
+ دستگاه حروم کننده ی بانداژ
_ من مثلاً رییسم
+ خوب که چی
_ هیچی غلط کردم
رفتن تو شرکت و به کارهاشون و به جلسات رسیدن دیگه داشت شب میشد چویا رفت تو دفتر دازای و دید که دازای باز داره به همون عکس نگاه میکنه دلش نمی خواست دازای اینجوری باشه
+ دازای بس کن دیگه حالت رو خراب نکن
_ اون خیانت کرد
+ اما اگه تو یه آدم معروف نبودی بنظرت بازم دوست داشت
_ اون تنها کسی بود که مثل آدم با هام رفتار می کرد
+ اگه اون زمانی هم که معروف نبودی بود بازم دوست داشت
_ اون موقع کسی دوستم نداشت
چویا بی اختیار فریاد زد
+ من داشتم هنوزم دارم
دازای شوکه شد خود چویا هم دستش رو روی دهنش گذاشته بود
_ چی
یهو چویا فرار کرد اون رازش رو بر ملا کرد بدون اینکه خودش بفهمه اون واقعا دازای رو دوست داشت ولی الان میخواست فقط فرار کنه
وسایلش رو سریع برداشت و تا خونه دوید
رفت توی اتاق کوچیکش و در رو بست توی حال خودش نبود اصلا
چند روز گذشت چویا هنوز از اتاق در نیومده بود و هر روز کلی قرص می خورد هیچی غیر از قرص نمی خورد فقط هم زیر پتو بود فکر می کرد دازای الان داره مسخره اش میکنه با اینکه که دازای از خانواده های اشرافی بود محبوبیتش رو خودش بدست اورده بود حتما الان واسش مهم نیست که چویا چه حالی داره پنجره باز بود و هوا تاریک فقط نور ماه تابان بود چویا زیر پتو دراز کشیده بود و آهنگ گوش میداد که یهو پتو از روش کشیده شد اولش ترسید ولی تا دازای رو دید تعجب کرد
دازای با چشم های قهوه ای رنگش که دل چویا رو میبرد به فرشته کوچولو اش نگاه کرد چویا رو بغل کرد
_ هویج کوچولو چرا اینطوری شدی چرا چشمات ورم کرده چرا اینقدر لاغر شدی
چشماش به قرص های عصاب افتاد در اتاق رو باز کرد چویا رو برد بیرون و رفتن تو ماشین بردش دکتر و دکتر هم گفت باید بیشتر غذا بخوره بعد بردش رستوران و غذا خوردن تو ماشین بودن که
_ چویا
+ بله
_ عاشقتم
+ چی
یهو دازای به چویا بوسه ی محکمی زد
_ تو از این به بعد مال منی فرشته کوچولو
پایان ❤️
۹.۹k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.