پارت ۲۰
"شوگا"
یدفه من و از لباسم گرف انداختم زمین(این پارت..یونگی وحشی میشود)
که کتاب از میز افتاد و یه برگه ازش در اومد که نسباتا از برگه های کتاب کوچیک تر بود و جای چروکی داشت
شوگا : اون چیه از کتاب افتاد
یونگی : هوم؟
فک کنم این حقیقتو برای یونگی فاش میکنه
یونگی برش داشت و بعد چند مین...ترس تو چهرش نمایان شد
برگشت بهم نگا کرد و روبه روم گرف
شوگا : عا..میدونستم
یونگی : حرومزاده پس چرا به من چیزی نگفتی!
شوگا : معلومه...میخواستم خودت بفهمی..جیمین و امپراطور گوجوسان و یوری هم فهمیدن
یونگی : و..پدر ات همین دیشب فوت کرد
شوگا : اوهوم•-•
یونگی : کصکش چرا خونسردیییییی..ن...نه امکان نداره..چرا پزشک دائه این همه مدت ساکت موند..چرا ات چیزی نگفت*داد*
شوگا : بهت میاد ترسیدی؟..احتیاط نکردی..میدونم.
یونگی : ات..ات فک کنم چیزی نمیدونه نه..خودش ازم میخواست راجب مادرش چیزی بهش بگم
شوگا : متاسفم...ولی ات از دیشب نقشه هاشو کشیده...همه چیزو میدونه...
یونگی :"شوکه"
شوگا : چی شده؟...رنگ صورتت پریده.تو چیزی از گذشته ما نمیدونی؟...ما فقد برده بودیم یونگی..ادم از کنارمون میگذشت تو صورتمون تف میکرد...نیازی نیس الان خودتو سرزنش کنی..تقصیر تو نبود
یونگی : شوگا....
شوگا:"شوکه"
یونگی : من میمیرم"بغض"
شوگا : هوی..این مسخره بازیارو تموم کن
یونگی : مسخره بازی چیه شوگا...چرا هیچ کدومتون بهم نگفت!..میشد درستش کرد.
شوگا :"عصبی"منظورت از میشه درستش کرد چیه؟!...حفاظت از جایگاهت؟..این قیافه گریون رو به خودت نگیر یونگی...تو ترسویی..میترسی بمیری ها...بعد از این همه اتفاقی که سر ات اوردی بازم طلبکاری؟!"داد"
ات : ام..شوگا؟اتفاقی افتاده؟
شوگا : اا..ات از کی اینجا بودی؟
ات : تازه اومدم..داشتی داد میزدی برا همین نگران شدم..هوم؟
از به کتابا نگاهی انداخت و بعد لبخند کمرنگی زد و نزدیگ اومد
ات : امپراطورمون چرا گریه میکنه ؟
شوگا : چیزی نیس..خودتو درگیر نکن
ات : اوم..امپراطور...حالا که دو روزه داشتین کتاب میخوندین...اسم ملکه دائه رو نفهمیدین؟"لبخند"
یونگی :"شوکه"
ات : هوم؟..
یونگی : ی...یئون هوا
ات : که اینطور...خوشحالم که فهمیدین..
از اقامتگاه رف بیرون...کارت خوب بود ات
یونگی : هممون میمیریم...میدونه که فهمیدم...شوگا..کمکم کن
شوگا : اون میخواد حقشو بگیره..پس خفه شو
از اقامتگاه رفتم بیرون
شوگا : ایش..کی فک میکرد اینقد عوضی باشی
ات : چطور بود
شوگا : کارت خوب بود
ات : دو روز دیگه نقشه رو عملی میکنیم بعد اینکه به کوک و یوری گفتیم
شوگا : هر چی شما دستور بدین
ات : راستی شوگا..به این فک کردم که زیر زمین ابوجی با تو ببینم
شوگا : خوشحال میشم
ات : پس راه بیوفت
ات رفتارش از دیشب تاحالا خیلی سرد شده...هی حس میکنم که داره بهم دستور میده...
یدفه من و از لباسم گرف انداختم زمین(این پارت..یونگی وحشی میشود)
که کتاب از میز افتاد و یه برگه ازش در اومد که نسباتا از برگه های کتاب کوچیک تر بود و جای چروکی داشت
شوگا : اون چیه از کتاب افتاد
یونگی : هوم؟
فک کنم این حقیقتو برای یونگی فاش میکنه
یونگی برش داشت و بعد چند مین...ترس تو چهرش نمایان شد
برگشت بهم نگا کرد و روبه روم گرف
شوگا : عا..میدونستم
یونگی : حرومزاده پس چرا به من چیزی نگفتی!
شوگا : معلومه...میخواستم خودت بفهمی..جیمین و امپراطور گوجوسان و یوری هم فهمیدن
یونگی : و..پدر ات همین دیشب فوت کرد
شوگا : اوهوم•-•
یونگی : کصکش چرا خونسردیییییی..ن...نه امکان نداره..چرا پزشک دائه این همه مدت ساکت موند..چرا ات چیزی نگفت*داد*
شوگا : بهت میاد ترسیدی؟..احتیاط نکردی..میدونم.
یونگی : ات..ات فک کنم چیزی نمیدونه نه..خودش ازم میخواست راجب مادرش چیزی بهش بگم
شوگا : متاسفم...ولی ات از دیشب نقشه هاشو کشیده...همه چیزو میدونه...
یونگی :"شوکه"
شوگا : چی شده؟...رنگ صورتت پریده.تو چیزی از گذشته ما نمیدونی؟...ما فقد برده بودیم یونگی..ادم از کنارمون میگذشت تو صورتمون تف میکرد...نیازی نیس الان خودتو سرزنش کنی..تقصیر تو نبود
یونگی : شوگا....
شوگا:"شوکه"
یونگی : من میمیرم"بغض"
شوگا : هوی..این مسخره بازیارو تموم کن
یونگی : مسخره بازی چیه شوگا...چرا هیچ کدومتون بهم نگفت!..میشد درستش کرد.
شوگا :"عصبی"منظورت از میشه درستش کرد چیه؟!...حفاظت از جایگاهت؟..این قیافه گریون رو به خودت نگیر یونگی...تو ترسویی..میترسی بمیری ها...بعد از این همه اتفاقی که سر ات اوردی بازم طلبکاری؟!"داد"
ات : ام..شوگا؟اتفاقی افتاده؟
شوگا : اا..ات از کی اینجا بودی؟
ات : تازه اومدم..داشتی داد میزدی برا همین نگران شدم..هوم؟
از به کتابا نگاهی انداخت و بعد لبخند کمرنگی زد و نزدیگ اومد
ات : امپراطورمون چرا گریه میکنه ؟
شوگا : چیزی نیس..خودتو درگیر نکن
ات : اوم..امپراطور...حالا که دو روزه داشتین کتاب میخوندین...اسم ملکه دائه رو نفهمیدین؟"لبخند"
یونگی :"شوکه"
ات : هوم؟..
یونگی : ی...یئون هوا
ات : که اینطور...خوشحالم که فهمیدین..
از اقامتگاه رف بیرون...کارت خوب بود ات
یونگی : هممون میمیریم...میدونه که فهمیدم...شوگا..کمکم کن
شوگا : اون میخواد حقشو بگیره..پس خفه شو
از اقامتگاه رفتم بیرون
شوگا : ایش..کی فک میکرد اینقد عوضی باشی
ات : چطور بود
شوگا : کارت خوب بود
ات : دو روز دیگه نقشه رو عملی میکنیم بعد اینکه به کوک و یوری گفتیم
شوگا : هر چی شما دستور بدین
ات : راستی شوگا..به این فک کردم که زیر زمین ابوجی با تو ببینم
شوگا : خوشحال میشم
ات : پس راه بیوفت
ات رفتارش از دیشب تاحالا خیلی سرد شده...هی حس میکنم که داره بهم دستور میده...
۷۰.۹k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.