پارت ۲
پارت ۲
جین ویو
که یهو یه پسر با لباس مشکی و ماسک وارد شد ..
رفت سمت نامجون و ماسکش رو در آورد ، آخی چه کیوته..
اومدم یه چیزی به هوپی بگم که دیدم هوپی خیره مونده به همون پسری که تازه اومده ، به به بعد به من گیر میده که عاشق شدی ....
منم جلو صورتش بشکن زدم که به خودش اومد بهش گفتم
×ها چیشد شیطون تو که خودت بدتری(نگاه شیطانی)
+چی؟ برای چی؟ من که مثل شما عاشق پیشه نیستم که (لبخند رضایت مند)
×آها باشه پس من بودم که تا همین الان زل زده بودم به پسر مردم.
+پسر مردم؟ من به اون چیکار داشتم ؟ داشتم ، اِممم داشتم نامجون رو نگاه میکردم ...
تا گفت نامجون رو نگاه میکردم اعصابم ریخت بهم و بدون دونستن اینکه چیکار میکنم گفتم
×تو به نامجون چیکار داری؟(عصبی)
+چیشد؟؟ تو که میگفتی مهم نیست(تعجب)
×ایششششششششس
+بیا حالا هی من بگم تو بگو نه
× آیش بسه ، هوپی میخوام بگم که...
حرفم نصفه موند که نامی اومد و سفارش ها رو داد...
ما هم خوردیم ، نمیدونم اما دلم میخواست تااااا کی بشینم همینجا و به صورتش نگاه کنم ...
هوپی گفت بریم ، اما یه بهانه میخواستم برا موندن ... ایش چیکا کنم؟؟
بیخیال مجبورم برم
رفتم حساب کنم ، هوپی هم اومد
کارتم رو دادم به نامجون که گرفت و به پسر کنارش گفت: جیمین بیا اینا رو بردار
اووو پس اسمش جیمینه ، هه الان هوپی غش میکنه /:
کشید و اومد کارت رو بهم بده که دستش خورد به دستم ، واقعا نمیتونستم تحمل کنم اون شدت گرمای دستش رو ، هر آن ممکن بود دستش رو بگیرم و اسیر کنم ...
سعی کردم دستم رو پس بکشم که ضایع تر نشم ...
یه تشکر کردم که بریم ، یهو هوسوک گفت (علامت جیمین هم اضافه کنم :÷)
+ خدافظ نامی و خدافظ جیمین :)
- خدافظ=]
÷ خدافظ (با شک و تعجب)
هعی این آخر منو پیر میکنه ...
جین ویو
که یهو یه پسر با لباس مشکی و ماسک وارد شد ..
رفت سمت نامجون و ماسکش رو در آورد ، آخی چه کیوته..
اومدم یه چیزی به هوپی بگم که دیدم هوپی خیره مونده به همون پسری که تازه اومده ، به به بعد به من گیر میده که عاشق شدی ....
منم جلو صورتش بشکن زدم که به خودش اومد بهش گفتم
×ها چیشد شیطون تو که خودت بدتری(نگاه شیطانی)
+چی؟ برای چی؟ من که مثل شما عاشق پیشه نیستم که (لبخند رضایت مند)
×آها باشه پس من بودم که تا همین الان زل زده بودم به پسر مردم.
+پسر مردم؟ من به اون چیکار داشتم ؟ داشتم ، اِممم داشتم نامجون رو نگاه میکردم ...
تا گفت نامجون رو نگاه میکردم اعصابم ریخت بهم و بدون دونستن اینکه چیکار میکنم گفتم
×تو به نامجون چیکار داری؟(عصبی)
+چیشد؟؟ تو که میگفتی مهم نیست(تعجب)
×ایششششششششس
+بیا حالا هی من بگم تو بگو نه
× آیش بسه ، هوپی میخوام بگم که...
حرفم نصفه موند که نامی اومد و سفارش ها رو داد...
ما هم خوردیم ، نمیدونم اما دلم میخواست تااااا کی بشینم همینجا و به صورتش نگاه کنم ...
هوپی گفت بریم ، اما یه بهانه میخواستم برا موندن ... ایش چیکا کنم؟؟
بیخیال مجبورم برم
رفتم حساب کنم ، هوپی هم اومد
کارتم رو دادم به نامجون که گرفت و به پسر کنارش گفت: جیمین بیا اینا رو بردار
اووو پس اسمش جیمینه ، هه الان هوپی غش میکنه /:
کشید و اومد کارت رو بهم بده که دستش خورد به دستم ، واقعا نمیتونستم تحمل کنم اون شدت گرمای دستش رو ، هر آن ممکن بود دستش رو بگیرم و اسیر کنم ...
سعی کردم دستم رو پس بکشم که ضایع تر نشم ...
یه تشکر کردم که بریم ، یهو هوسوک گفت (علامت جیمین هم اضافه کنم :÷)
+ خدافظ نامی و خدافظ جیمین :)
- خدافظ=]
÷ خدافظ (با شک و تعجب)
هعی این آخر منو پیر میکنه ...
۱.۳k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.