فیک ملکه تومان پارت ۷
اول لایک کن بعد برو فیک رو بخون
کازاتورا: من از تومان میرم بالاخره همه این اتفاقا مقصرش منم ولی تو به جاش باجی رو ببخش
مایکی: باجی رو میبخشم یتونی بری
و کازوتورا رفت
کازوتورا که تو راه خونه بود با خودش داشت صحبت میکرد: حقم بود هم خودم و هم باجی و م میا آسیب دید اینا همش تقصیر ماکیه حقم بود که بابام کتم زد
پرش مکانی خونه سانو ها
اینجا مایکی الان اومده خونه
مایکی با میا درباره اینکه کازاتورا رفت صحبت کرد میا هم یه ذره ناراحت شد و غرغر کرد
ولی بعدش مایکی سعی کرد اونو آروم کنه
میا نشون میداد که آروم شده ولی اصلاًم اینطوری نبود و اینو نمیخواست
پرش زمانی دو هفته بعد
بچهها اینجا میا کاملاً خوب شده و الان توی مغازه شین با هم نشستن دارن یه موتورو تعمیر میکنن
شین:میا خوشحالم که بعد دو هفته حالت خوب شد
میا: ممنونم شین
میا: شین یه سوال دارم ازت
شین: بپرس
میا:میگم شین اینکه یه دفعه توی ذهن آدم یه جرقه بزنه و آدم بتونه تقریباً یه ذره از اتفاقایی که قراره برای آدم بیفته رو ببینه بهش چی میگن تا حالا واست اتفاق افتاده؟
شین: سر جاش خشکش زد پا شد و رفت در مغازه رو بست و کرکره رو کشید
شین:میا همه چیز رو دقیق برام توضیح بده
میا هم همه چیز رو برا شین توضیح داد
شین:میا به این عمل شفر در زمان یا دیدن آینده میگن تو نباید به هیچ کس دیگه یی در این باره بگی باشه؟
میا:باشه یه سوال داداش شین تو هم تو زمان سفر میکنی؟
شین:آره ولی به هیچ کس نگو باشه؟
میا:باشه سر چی تو زمان سفر کردی؟
حدود ۷ سال پیش مایکی و تو زمانی که داشتید بازی میکردید از پله پرت میشید پاین تو برای همیشه میری تو کما و مایکی فلج میشه دکتر هم گفت که مایکی تا سه سال بیشتر زنده نمیمونه منم یه آدمی رو کشتم و بعد اش خودکشی کردم دیدم تو همون روزی هستم که این اتفاق براتون افتاده برای همین اون روز کلی ازتون مراقبت کردم
میا با بقض و چشمای اشکی:ببخشید شین ببخشید که به خاطر ما عذاب کشیدی
*شین میا رو بغل کرد و جند قطره اشک از چشماش ریخت*
شین: میا تو و مایکی پاره های تنم هستید تیکیه های قلبم هستید من هر کاری برای شما ها میکنم در باره این قضیه به هیچ کی چیزی نگو
میا:باشه
[پرش زمانی به یک ماه بعد]
[میا داره از مدرسه بر میگرده خونه]
میا تو ذهن اش:ای بابا الان شیشم هستم امروز مایکی و بچه ها مدرسه نیومدن شین هم گفت تنهایی برگردم خونه خیلی خستم
داشتم همین طوری میرفتم که یه پسر تقریبا آمد نزدیکم
اون پسر:تو ملکه تومان هستی؟
میا:چه طور؟
اون پسر:باید با من بیای
میا:اون وقت چرا
اون پسر:چند نفر که سال دهم هستن اون جا باهات کار دارن
میا تو ذهن:یه کاسی زیر نیم کاسه هست
میا:باشه
و همراه اون پسر رفت و داخل دخل یه کوچه که چنتا سال بلایی اون جا بودن میا هم در حالی که داشت آبنبات میخورد اون ها رو نگاه کرد
که یه دفعه.....
اگه پارت بعد میخواید این دوتا پارت باید خیلی لایک بخوره
کازاتورا: من از تومان میرم بالاخره همه این اتفاقا مقصرش منم ولی تو به جاش باجی رو ببخش
مایکی: باجی رو میبخشم یتونی بری
و کازوتورا رفت
کازوتورا که تو راه خونه بود با خودش داشت صحبت میکرد: حقم بود هم خودم و هم باجی و م میا آسیب دید اینا همش تقصیر ماکیه حقم بود که بابام کتم زد
پرش مکانی خونه سانو ها
اینجا مایکی الان اومده خونه
مایکی با میا درباره اینکه کازاتورا رفت صحبت کرد میا هم یه ذره ناراحت شد و غرغر کرد
ولی بعدش مایکی سعی کرد اونو آروم کنه
میا نشون میداد که آروم شده ولی اصلاًم اینطوری نبود و اینو نمیخواست
پرش زمانی دو هفته بعد
بچهها اینجا میا کاملاً خوب شده و الان توی مغازه شین با هم نشستن دارن یه موتورو تعمیر میکنن
شین:میا خوشحالم که بعد دو هفته حالت خوب شد
میا: ممنونم شین
میا: شین یه سوال دارم ازت
شین: بپرس
میا:میگم شین اینکه یه دفعه توی ذهن آدم یه جرقه بزنه و آدم بتونه تقریباً یه ذره از اتفاقایی که قراره برای آدم بیفته رو ببینه بهش چی میگن تا حالا واست اتفاق افتاده؟
شین: سر جاش خشکش زد پا شد و رفت در مغازه رو بست و کرکره رو کشید
شین:میا همه چیز رو دقیق برام توضیح بده
میا هم همه چیز رو برا شین توضیح داد
شین:میا به این عمل شفر در زمان یا دیدن آینده میگن تو نباید به هیچ کس دیگه یی در این باره بگی باشه؟
میا:باشه یه سوال داداش شین تو هم تو زمان سفر میکنی؟
شین:آره ولی به هیچ کس نگو باشه؟
میا:باشه سر چی تو زمان سفر کردی؟
حدود ۷ سال پیش مایکی و تو زمانی که داشتید بازی میکردید از پله پرت میشید پاین تو برای همیشه میری تو کما و مایکی فلج میشه دکتر هم گفت که مایکی تا سه سال بیشتر زنده نمیمونه منم یه آدمی رو کشتم و بعد اش خودکشی کردم دیدم تو همون روزی هستم که این اتفاق براتون افتاده برای همین اون روز کلی ازتون مراقبت کردم
میا با بقض و چشمای اشکی:ببخشید شین ببخشید که به خاطر ما عذاب کشیدی
*شین میا رو بغل کرد و جند قطره اشک از چشماش ریخت*
شین: میا تو و مایکی پاره های تنم هستید تیکیه های قلبم هستید من هر کاری برای شما ها میکنم در باره این قضیه به هیچ کی چیزی نگو
میا:باشه
[پرش زمانی به یک ماه بعد]
[میا داره از مدرسه بر میگرده خونه]
میا تو ذهن اش:ای بابا الان شیشم هستم امروز مایکی و بچه ها مدرسه نیومدن شین هم گفت تنهایی برگردم خونه خیلی خستم
داشتم همین طوری میرفتم که یه پسر تقریبا آمد نزدیکم
اون پسر:تو ملکه تومان هستی؟
میا:چه طور؟
اون پسر:باید با من بیای
میا:اون وقت چرا
اون پسر:چند نفر که سال دهم هستن اون جا باهات کار دارن
میا تو ذهن:یه کاسی زیر نیم کاسه هست
میا:باشه
و همراه اون پسر رفت و داخل دخل یه کوچه که چنتا سال بلایی اون جا بودن میا هم در حالی که داشت آبنبات میخورد اون ها رو نگاه کرد
که یه دفعه.....
اگه پارت بعد میخواید این دوتا پارت باید خیلی لایک بخوره
۳.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.